Tuesday, May 11, 2004

لاي انگشتانم ليز مي خورد و مي افتد کف دستم. گاهي. آن تنهايي عريان را مي گويم که هنوز هم که هنوز است گاه گاه سر بر مي آورد و ذهنم را خراش مي دهد. آن دشواري وظيفه را مي گويم که قبلترها تنها دليل ادامه دادنم بود. همان وظيفه اي که مي دانم براي تو معنايي ندارد. ليز مي خورد لاي انگشتانم و مثل هميشه دهانم را قفل مي کند و باز تو مي پرسي که : خوبي؟ خوبي؟ بگو به جون... و من باز هر طور که شده قفلش را مي شکنم و خيالم که از شکسته شدنش راحت شد مي گويم : به جون...
قفلش را مي شکنم. مثل خيلي از قوانيني که با تو شکستمشان. قوانيني که يادم نيست چه وقت و کجا بي اينکه فهميده باشم برايم وضع شده بود. درست مانند آن تنهايي عريان. قانوني که نمي دانم کي و کجا برايم وضع شد. عريان. تنهايي عريان. بغض عريان. سکوت عريان. حضور عريان. گذشته عريان. عريان. عريان. انسان عريان، که دشواري وظيفه است.

آفتا

No comments: