Thursday, March 25, 2004

من از دیار عروسک ها می آیم
از زیر سایه های درختان کاغذی
در باغ یک کتاب مصور
از فصل های خشک تجربه های عقیم دوستی و عشق
در کوچه های خاکی معصومیت
(فروغ)
....

تا به حال بوده اي آنجا؟ ديار عروسکها را مي گويم. خيلي بد نيست. يعني گمان مي کنم اصلا بد نيست.تکليفت معلوم است ديگر. عروسکي. فقط بايد شانس بياوري يادشان نرفته باشد نخ وصلت کنند. آخر مي داني اگر عروسک باشي و به جايي وصل نباشي برايت دردسر مي شود. يکجور دوگانگي محض است. بگذريم.. مي داني من يک زماني عروسک بودم. از آن عروسکهاي آرام و مهربان. ولي بالاخره زدم به چاک.يعني راستش را بخواهي ديگر کلافه ام کرده بود. عروسک گردان را مي گويم. درست کارش را انجام نمي داد. بيشتر نخهايم پاره شده بود و خوب گردانده نمي شدم. حسابي ريخته بودم بهم. آخر من که داستان نمايش را حفظ نبودم. از کجا مي دانستم آخرش چه مي شود. اصلا درست نمي دانستم نقشم چيست. هي اين در و آن در مي زدم تا يک طوري سر و ته قصه را هم بياورم. اما امان از اين عروسک گردانها. عروسکهاي ديگر هم چندتايشان مثل من حيران و ويران شده بودند. خلاصه اينکه مانده بوديم آخر قصه را چکارش کنيم. من که زدم به سيم آخر. آخرين نخي را هم که وصلم مي کرد به عروسک گردان، آنقدر کشيدم تا پاره شد. بعد با يکي از عروسکها دست به يکي کرديم و فرار کرديم.
هرچند هر کاري بکنيم باز هم عروسکيم. با يک لباس ثابت و چشمهاي شيشه اي. تنهافرقش اينست که ديگر به جايي وصل نيستيم. هنوز هم که هنوز است آخر قصه را نمي دانيم. عروسک بودن هم براي خودش عالمي دارد. مخصوصا اگر طغيانگر باشي. آخرش مهم نيست . من که گفته ام،دستانت را از حفظم. و اشکهايم.. همه به خاطر آن نخها بود. کندمشان. اما گاهي جايشان درد مي کند. مي داني،عروسکها درست است که عروسکند . اما غرور دارند. از جنس شيشه. درست مثل چشمهايشان. مي شکند و آبش سراريز مي شود. شکستني ست ديگر. هم خودش هم خاطره اش.


يک پنجره برای ديدن
يک پنجره برای شنيدن
يک پنجره که مثل حلقه ی چاهی
در انتهای خود به قلب زمین می رسد
و باز می شود بسوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ
یک پنجره که دستهای کوچک تنهایی را
از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریم
سرشار می کند .
و می شود از آنجا
خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کرد
یک پنجره برای من کافیست
.(فروغ)


آفتا

No comments: