Wednesday, March 10, 2004




من، خلاصه مي شوم در چند دفتر، و تکه تکه هايي دست نوشته که بي پناهيشان در تکه تکه بودنشان آشکار است. دست نوشته هاي بي پناهي که هيچوقت خوانده نمي شوند. پرت مي شوند گوشه کشو و ديگر هيچوقت کسي به سراغشان نمي رود. چند تايشان را هم سوزاندم. نمي داني آن شعله هاي قرمز که جلز و ولزشان را در آورده بود چقدر ديدني بود. باز شروع کرم به پرت و پلا گفتن. آدمي چون آدمک مخلوقي سرگردان ... من که مي گويم! همه اش تقصير اين فريدون فروغي است!

اي که تو دادي جانم
گو به من تا کي بمانم؟
آدمي چون آدمک مخلوقي سرگردان
چو آدمک زنجير بر دست و پايم
از پنجه تقدير من کي رهايم؟

تقديرم را ورق مي زنم. نمي خوانمش. فقط ورق مي زنم. راستش گمان مي کنم تقدير اصلا خواندني نيست. تقديري که من تويش غلت مي خورم. غلت مي خورم و مصرانه از آن روزنه کوچک به آفتاب نگاه مي کنم٬ و دستانم خود به خود گرم مي شوند. اين غلت خوردن هم براي خودش عالمي دارد. فکرش را بکن. ورق بخوري و خوانده شوي. مي داني.. گمانم دفتر همين است. نه جلدش را مي تواني عوض کني و نه تعداد صفحاتش را. خوبيش اينست که يک مدادکي داري که مي تواني با آن گهگاه خط خطي اش کني. شايد هم خودکار باشد . نمي دانم. مال من که مداد است. مداد خوبي ست. فقط گاهي نوکش مي شکند. اگر تراش هم دم دستم نباشد حسابي کلافه مي شوم. البته اين که چيزي نيست. واي به روزي که دفترم را جا گذاشته باشم. آنوقت است که مجبور مي شوم پناه ببرم به تکه تکه هاي کاغذ بي پناه. از اين تکه تکه هايي که يادم مي رود رويشان ثبت تاريخ کنم که لا اقل بعدها بفهمم اصلا مال کي بود و کجا بود و ..هرچند.. گفتم که کسي سراغ اين تکه تکه ها نمي رود. اما مي داني .. خوبيش اينست که همه اش همينست. همه من را مي گويم. گفتم که .. من خلاصه مي شوم در چند دفتر و تکه تکه هاي دست نوشته که.. . همه اش همين است و گمانم هيچوقت هم فرقي نکند. همه من را مي گويم. چه اينجا باشد چه آنجا. چه تاريخ داشته باشد٬ چه نداشته باشد. همين است که همين. درست مثل من٬ که همينم که همين. من، مداد سياهي که عاشقانه مي نويسد..

اگه امشب بگذره فردا مي شه
مگه فردا چي ميشه تو مي دوني
عمريه غم تو دلم زندونيه
دل من زندون داره تو مي دوني
هرچي بهش مي گم تو آزادي ديگه
مي گه من دوست دارم
تو مي دونـــــــــــی


آفتا


No comments: