
از بيژن جلالي:
دلم مي خواهد فرياد بزنم
يکبار ولي با صداي بلند
با صداي بسيار بلند
نه براي اينکه ديگران بشنوند
براي خودم و براي شنيدن
خودم
ولي همچنان ساکت قلم را در دست
مي گيرم
و کاغذ را فرا مي خوانم
از فرياد زدن مي گذرم
در سکوت شعري مي سرايم
خواستم چيزي بنويسم. خواستم لحظه اي چند کلمه شوم و روي کاغذ غلت بخورم. خواستم همين لحظه باشم. باشم و بشوم. اما آن دور دورها ، يا شايد همين نزديکي ها، چيزي هست که زير قلمم ليز نمي خورد. از سختي و زمختي نيست. از بودن است. از نهايت بودن. چيزي شبيه به راه رفتن زير باران، بدون چتر و بدون آن لباس هاي سراسر سياه.
آفتا
No comments:
Post a Comment