Friday, March 05, 2004

از شاملو:

...
..
من چه بگويم به مردمان، چو بپرسند
قصه ي اين زخم ديرپاي پر از درد؟
لابد بايد که هيچ گويم، ورنه
هرگز ديگر به عشق تن ندهد مرد!


زخمها هميشه از بلنداي سادگي پايين مي افتند و پايين افتادنشان چيزي ست شبيه حادثه. حادثه لحظه اي. يا لحظه اتفاقي. مي داني.. به گمانم زخم، زخم است. عميق و غير عميق هم ندارد. خون، خون است! نمي دانم. شايد راست بگويي. شايد با بوسه اي عمق فاجعه بيشتر شود. فاجعه.. فاجعه اي که گمانم هيچگاه رخ نداده و نخواهد داد. يعني آرزو مي کنم که هيچگاه برايم رخ ندهد. مي داني.. زخمها هميشه يک شکل نيستند. بعضي ها لحظه اي اند. مثل فرود آمدن خنجر در يک لحظه ، اما بعضي هايشان سرشان باز مي شود و چرکي مي شوند. بعد مدام بزرگ وبزرگتر مي شوند. نمي شود همه اش را انداخت گردن آن خراش آخر که باعث شده چرکش بترکد. اگر چشمت را بدوزي به آن ضربه آخر تعجبي ندارد زير لب زمزمه کني فراموش کردنش آسان است، چون آنقدرها عميق نيست! پيش آمده تا به حال؟ عاشقانه زخم بخوري؟ شايد چيزي در مايه هاي مازوخيسم و اين حرفها! هه... بگذريم! راستي نگفتي عمق همان ارتفاع است ديگر؟ نه؟ اصلا عميق يعني چه؟ مي داني.. من که قبلترها هيچوقت عميق نبوده ام. چند مدتي بيشتر نيست که گرما را حس کرده ام. چيزي که بشود اسمش را گذاشت گرماي حضور، يا حضور گرما. اين روزها عمق گرما را خوب حس مي کنم. شوخي که نيست! ميداني چند وقت است که دستانم يخ نکرده؟! با اين همه هنوز هم سر حرفم هستم : زخم ، زخم است. عميق و اين حرفها را هم ندارد.خون، خون است. همانطور که گرما گرماست. گرماي دستاني که توانسته اند مانند چتري زير همه آن چکه چکه هاي چرک وخون بايستد.

No comments: