Sunday, September 19, 2004

از لورکا :


تق تق !
کیه ؟
باز هم پاییز .
چه می خواهی ؟
خنکای گونه های تو را .
نمی دهم
من می گیرمش .
تق تق !
کیه ؟
باز هم پاییز



امروز گونه هايم يخ کرد و انگار چيزي ته دلم فرو ريخت. پاييز را دوست مي دارم با همه حس گرفتگي که به من مي دهد. شايد گرفتگي نباشد. چيزي باشد شبيه به دلشوره. چيزي شبيه به هذيان. يا درد. گمان نمي کردم اين پاييز هم بيايد. حس را مي گويم. حسي که پيش ترها، پاييز هاي پيش، هر کدام براي خودشان و براي من دليلي داشتند. و حالا هم آمده است. حس را مي گويم. اين بار بي دليل. انگار که بايد بيايد. بايد بيايد و ته دلم را بلرزاند و مني را يادم بيندازد که بايد بي اعتنا روي برگ هاي خشک صداي خش خش راه بيندازم و زير باران پرسه بزنم. عين هذيان.. انگار کن دخترک سراسر سياه بپوشد و زير باران تند، تند و تند راه برود. تو از پشت شيشه ماشين برايش دست تکان بدهي و لبخند بزني. همان دخترک را انگار کن که به او مي گويي بارون رو دوست داري نه؟ مثل همه سياه پوشان غريبانه نگاهت مي کند و کودکانه دوست داشتنش را انکار مي کند و مي گويد خيس شدم! دخترک سياه پوشي که از تو کتاب شاه سياهپوشان را هديه مي گيرد..

باران مي باريد. تند و تند. و همه جا خيس بود. همه سنگ قبر شاملو و همه سنگ قبر مختاري و پوينده و .. همه جا خيس بود و من خوب مي دانستم که نه براي سنگ قبر شاملو سياه پوشيده ام و نه براي سنگ قبر پوينده و نه.. من فقط و فقط براي خودم سياه پوشيده بودم. براي دخترکي که زير باران هاي تند پاييزي ته دلش مي لرزد و انگار قطره قطره هاي باران او را به ياد تمام لحظه لحظه هاي هفده سالگي مي اندازد. تمام لحظه هايي که بين نيستي و هستي گم شده بودند.
و من مي خندم. مي خندم به همه دلشوره هايي که پيش از اين نمي دانستم دليلشان فقط و فقط پاييز است و بس. من مي خندم و مي خندم و ته دلم انگار که چيزي مي لرزد. انگار کن مست شراب کهنه اي باشي که در عين خنده برايت بي قراري بياورد. انگار کن مست بي قراري باشي. مست دلشوره. نگاه کن. دلم شور مي زند. دلم باران مي خواهد و بالاي همه دست نوشته هايم مي نويسم آفتاب مي شود..



آفتا

No comments: