Wednesday, September 08, 2004

از بوف کور صادق هدايت:


هزاران سال است که همين حرفها را زده اند، همين جماع ها را کرده اند، همين گرفتاريهاي بچه گانه را داشته اند، آيا سرتاسر زندگي يک قصه مضحک، يک متل باورنکردني و احمقانه نيست؟ آيا من فسانه و قصه خودم را نمي نويسم؟ قصه، فقط يک راه فرار براي آرزوهاي ناکام است. آرزوهايي که به آن نرسيده اند. آرزوهايي که هر متل سازي مطابق روحيه محدود و موروثي خودش تصور کرده است؟

....
...

مي ديدم که درد و رنج وجود دارد ولي خالي از هرگونه مفهوم و معني بود. من ميان رجاله ها يک نژاد مجهول و ناشناس شده بودم، به طوري که فراموش کرده بودند که سابق بر اين جزو دنياي آنها بوده ام. چيزي که وحشتناک بود، حس مي کردم که نه زنده ي زنده هستم و نه مرده ي مرده، فقط يک مرده ي متحرک بودم که نه رابطه با دنياي زنده ها داشتم و نه از فراموشي و آسايش مرگ استفاده مي کردم.

....
...

گاهي فکر مي کردم آنچه را که مي ديدم، کساني که دم مرگ هستند آن ها هم مي ديدند. اضطراب و هول و هراس و ميل زندگي در من فروکش کرده بود، از دور ريختن عقايدي که به من تلقين شده بود، آرامش مخصوصي در خودم حس مي کردم. تنها چيزي که از من دلجويي مي کرد، اميد نيستي پس از مرگ بود، فکر زندگي دوباره مرا مي ترسانيد و خسته مي کرد، من هنوز به اين دنيايي که در آن زندگي مي کردم، انس نگرفته بودم، دنياي ديگر به چه درد من ميخورد؟ حس مي کردم که اين دنيا براي من نبود، براي يک دسته آدمهاي بي حيا، پررو، گدامنش، معلومات فروش چاروادارو چشم و دل گرسنه بود ــ براي کساني که به فراخور دنيا آفريده شده بودند و از زورمندان زمين و آسمان، مثل سگ گرسنه ي جلوي دکان قصابي که براي يک تکه لثه دم مي جنبانيدند، گدايي مي کردند و تملق مي گفتند ــ فکر زندگي دوباره مرا مي ترسانيد و خسته مي کرد. نه، من احتياجي به ديدن اين همه دنياس قي آور و اين همه قيافه هاي نکبت بار نداشتم، مگر خدا آنقدر نديده بديده بوده که دنياهاي خودش را به چشم من بکشد؟ ــ اما من تعريف دروغي، نمي توانم بکنم و در صورتي که زندگي جديدي را بايد طي کرد، آرزومند بودم که فکر و احساسات کرخت و کند شده، مي داشتم، بدون زحمت، نفس مي کشيدم و بي آنکه احساس خستگي بکنم، مي توانستم در سايه ي ستون هاي معبد لينگم، براي خودم زندگي را به سر ببرم.

آفتا

No comments: