Wednesday, September 01, 2004

در زندگي زخمهايي هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا مي خورد و مي تراشد.اين دردها را نمي شود به کسي اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که اين دردهاي باورنکردني را جزو اتفاقات و پيش آمدهاي نادر و عجيب بشمارند و اگر کسي بگويد يا بنويسد، مردم بر سبيل عقايد جاري و عقايد خودشان سعي مي کنند آن را با لبخند شکاک و تمسخر آميز تلقي بکنند، زيرا بشر هنوز چاره و دوايي برايش پيدا نکرده و تنها داروي آن فراموشي به توسط شراب و خواب مصنوعي به وسيله افيون و مواد مخدره است ولي افسوس که تاثير اين گونه داروها موقت است و به جاي تسکين پس از مدتي بر شدت درد مي افزايد. (بوف کور صادق هدايت)
در زندگي زخمهايي هست..زخمهايي که مثل درد جزوي از گوشت و خون من شده اند. مثل يک رفيق هميشگي همراه منند و بغايت با وفا. آن بالا نوشته است که اين دردها را نمي شود به کسي اظهارکرد... ديگر من نمي نويسم. مي گويي ديد من به زندگي را تحسين مي کني. مي گويي مثل من کسي را نديده اي که سعي کند اينطور از بيرون به زندگي نگاه کند. و من باز از درد مي گويم. دردي که مثل سوهان يا مثل خوره سر بر مي آورد و ذهنم را خراش مي دهد. از دردي که تحسينش نمي کنم. به من مي گويي از بيرون به همه چيز نگاه مي کنم. اما اين، عين درد من است. من، اين بيرون گم شده ام.. من، انگار که با زخم بزرگ شده باشم. عادتم شده است. من از ترکهاي روي ديوار هم براي خودم زخم مي سازم. شايد بهتر باشد بگويم زندگي من گاهي زخمي مي شود که مثل خوره روحم را در انزوا مي خورد...
آفتا

No comments: