Sunday, September 05, 2004

خيره مي شوم به شعله قرمز سيگارت. بعد به چشمانت. لبخند مي زني. من هم. از سر شدن انگشتانم مي گويم و اينکه وقتي به استاد گفتم اشاره کرد به سرش و گفت انگشتانت نه. مي خندي. مي خندم. مي گويي بايد آدم جالبي باشد٬آرام. ميگويم چطور. مي گويي همين که : چيزي نيست مغزت سر شده. مي خندم: اصلا آدم آرامي نيست. پک مي زني به سيگارت: اصلا نمي توانم با آدمهاي نا آرام دم خور شوم. مي پرسم: چطور با من دم خوري؟ لبخند مي زني: با تو دوست دارم که دم خور باشم. به همين سادگي...
همه چيز به همين سادگي است و انگار همه اين سادگي نمي خواهد توي کله کابوسهاي من فرو رود. کابوسها را فراموش مي کنم. خيلي زود. باور کن. اما انگار که بختک باشند. فرود مي آيند روي سرم. چيزي مثل سنگيني. آنقدر که نتوانم سر پا بايستم و بنشينم و بگويم که سرم گيج رفت. مي داني که ..هميشه بهانه هست.مي داني بايد حرف بزنم. يعني بايد با تو حرف مي زدم. مي داني بايد مي فهميدي که اين بالا٬ روي سرم بختک بود. مي داني بايد مي شکستکش. سکوت را.. بايد.


آفتا

No comments: