Sunday, February 22, 2004

دستم را می گذارم روی سنگ قبرشان . بانوک انگشتانم آرام چند ضربه ای بهشان می زنم. فاتحه نمی خوانم. گيرم که حتی من ايمانی داشته باشم ، می دانم که .. آن چيزی که زير سنگ خوابيده هيچوقت ايمانی نداشته . هيچوقت.. بی فاتحه.. بی آب و گلابی و بی همه چيز.. تنها خيره می شوم.. آب بزنم که چه؟ خاکش گرفته شود؟ شايد بهتر باشد زير هزارها لايه خاک و غبار دفن شود. گل؟! برای چه؟ برای که؟ لابد می گويی پس گل زرد بگذار که لااقل دلت خنک شود! نه.. زرد نشان تنفر نيست.. من زرد را دوست دارم.. شايد بيشتر از سرخ.. شايد نه ..حتما! دست بردار! من که می دانم آن پايين زير سنگ هيچ چيز نيست.اگر هم قبلا چيزی بوده تا حالا پوسيده و خاک شده. خودم خاکشان کردم. نگاه کن با همين دستها. شبانه زدم به بيابان . با يک فانوس. همه شان را با هم ريختم توی گونی. در گونی را محکم بستم و چالشان کردم. تازه فهميدم گورکنی آنقدرها هم بد نيست. يعنی راستش برای من که خيلی خوب بود! می دانی خوب و بدهايش را با هم چال کردم. اينطوری بهتر است. حالا هم فک و فاميل و رفيق رفقا و گهگاهی هم تو مرا يادشان می اندازی. می دانی . آخر تو مثل من چيزی را چال نکرده ای. نگهشان داشته ای و برای من به قول خودت قابل احترام است. داشتم می گفتم،حرف گذشته ات را که می زنی من ياد آن سنگ لعنتی می افتم که بديهايش آنقدر بد بود که مجبور شدم خوبيهايش را هم چال کنم. می دانی اگر مومن به دين تو باشم گناه نکرده ام. باور کن من فراموش نکرده ام. فقط چالشان کردم. می دانی. من بچه ام . خيلی بچه. گفته ام که.. هنوز به بيست و دو نرسيده ام. راستش به تو حسوديم می شود. از اينکه اينهمه خوبی داشته ای و توانسته ای نگهشان بداری. نمی دانم. حداقلش اينست که حرفش را می زنی. حرفش را می زنی و من ياد آن سنگ می افتم و آن گونی که گمانم آن ته تهش شايد، آنهم فقط شايد، چند تايی خاطره خوب جا کرده باشم. حرفش را می زنی و من بيشتر حسوديم می شود و دلم برای گذشته تنهايم می سوزد و باز به خودم قول می دهم ديگر به اين سنگ لعنتی سر نزنم. قول می دهم.. قول می دهم..
پنجره را باز می کنم. باد می پيچد توی اتاق. موهايم را شانه می کند و من باز می نويسم که: دوستت دارم.

No comments: