Sunday, June 13, 2004

از فروغ:

من از زماني
که قلب خود را گم کرده است مي ترسم
من از تصور بيهودگي اينهمه دست
و از تجسم بيگانگي اينهمه صورت مي ترسم
من مثل دانش آموزي
که درس هندسه اش را
ديوانه وار دوست مي دارد تنها هستم
و فکر مي کنم که باغچه را مي شود به بيمارستان برد
من فکر مي کنم..
من فکر مي کنم..
من فکر ميکنم..
و قلب باغچه در زير آفتاب ورم کرده است
و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهي مي شود.



بيهودگي.. تصور اينهمه بيهودگي..و ترس.. ترس من و تجسم و تصورو..و ترس.. ترس از اينهمه بيگانگي.بيگانگي يي که گمانم با بيگانگي تو فرق مي کند. نمي دانم. اما نهايتشان يکي شد. بيگانگي يي که دست آخر برايم اين تصميم را گرفت: رفتن. يا بهتر بگويم: گذاشتن و گذشتن. گذر کردن. گذر کردني که پوچي اش در نهايت همان ديوانه وار دوست داشتن درس هندسه است.

وقتي که وقتي که اعتماد من از ريسمان سست عدالت آويزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغهاي مرا تکه تکه مي کردند
وقتي که چشمهاي کودکانه عشق مرا
با دستمال تيره قانون مي بستند
و از شقيقه هاي مضطرب آرزوي من
فواره هاي خون به بيرون مي پاشيد
وقتي که زندگي من ديگر
چيزي نبود، هيچ چيز بجز تيک تاک ساعت ديواري
دريافتم، بايد. بايد. بايد.
ديوانه وار دوست بدارم.
(فروغ)

و دستانش. دستان او که زير بارش يکريز برف مدفون شد. برف سياه. سرد. که هنوز هم که هنوز است مي بارد. مي بارد.. و دستانش ..که گمانم حالا آن پايين ها حسابي گرم شده اند. و دستان مضطرب من که با ديدن سوالهاي هندسه مي لرزند و پوچ را يادم مي آورند و هيچ را.. و آن روزها را که گمان مي کردم مي توانم ديوانه وار دوست بدارم. گمان مي کردم مي توانم راه دستانش را بگيرم و پيش بروم و نشد.. نشد. مي داني آخر ديوانه هاي تقلبي يا راهشان به تيمارستان اصلا باز نمي شود و يا اگر هم بشود بعد از مدتي خواهي نخواهي عذرشان را مي خواهند. درست مثل من که اصلا راهم باز نشد. و گمانم نخواستم. نخواستم که ديوانه وار دوست بدارم، تا قبل از آمدنت. و وقتي که آمدي باز نخواستم که ديوانه بشوم. و نشدم. عاشقت شدم. به همين سادگي. مي داني .. تو خوبي و اين بزرگترين اقرارهاست.. دوست داشتنت ديوانگي نيست!
و اين روزها، زندگي من ديگر تيک تاک ساعت نيست. تو هستي و تو و تو. اما باز تصميم به گذشتن دارم. اما نه از آن گذر کردنها. واضح تر بگويم : تصميم به فرار گرفته ام. فرار از اينهمه بيگانگي. فرار از همه اطرافم که بيهودگي اش در دستانم رسوخ کرده است. در دستانم که کم کم حس مي کنم مال من نيستند. از من نيستند. مي داني.. دستانم مي لرزند، اما نه از ديوانگي.. از اينهمه خود نبودن .. از اينهمه بي طغياني.. از اينهمه ترس و دورويي.. مي لرزند.. اما نه از ديوانگي.. از امتحان هندسه!
مي داني..

يک پنجره براي من کافي ست
يک پنجره به لحظه آگاهي و نگاه و سکوت

(فروغ)


آفتا

No comments: