Wednesday, June 02, 2004

آيا شما که صورتتان را
در سايه نقاب غم انگيز زندگي
مخفي نموده ايد
گاهي به اين حقيقت ياس آور
انديشه مي کنيد
که زنده هاي امروزي
چيزي به جز تفاله يک زنده نيستند؟

...
..


شايد که اعتياد به بودن
و مصرف مدام مسکن ها
اميال پاک و ساده و انساني را
به ورطه زوال کشانده ست

...
..

سرد است
و بادهاخطوط مرا قطع مي کنند
آيا در اين ديار کسي هست که نوز
از آشنا شدن
با چهره فنا شده خويش
وحشت نداشته باشد؟
آيا زمان آن نرسيده ست
که اين دريچه باز شود باز باز باز
که آسمان ببارد
و مرد، بر جنازه مرده خويش
زاري کنان نماز گذارد؟


(قسمتهايي از شعر ديدار در شب فروغ)

فروغ هميشه توانسته است حس من را برايم بگويد. مي داني .. فروغ با من حرف مي زند. با من مي خندد. با من مي گريد. و مي داند. همه چيز را مي داند. مي داند که اين روزها دلم گرفته است. بي دليل. و فروغ مي داند که نمي دانم . و برايم مي خواند که :

شايد که اعتياد به بودن
و مصرف مدام مسکن ها
اميال پاک و ساده و انساني را
به ورطه زوال کشانده ست


و من يادم مي آيد که هستم. مثل همان وقتها که تو با دوست داشتنت يادم مي آوري. و من به سرگشتگي و اعتياد مي انديشم. و تنم مي لرزد. و مداد لاي انگشتانم قرار نمي گيرد و دوست دارم که بنويسم. بنويسم. بنويسم. و اينجا چيزي نيست. چيزي نيست جز تيک تاک ساعت که خود به تيک تاکش معتاد گشته است. و من باز مي لرزم. و ياد لرزش آن روز مي افتم که چقدر ترسيدم و نخواستم نخواستم نخواستم که بميرم! به همين سادگي . به همين سادگي عاشق نفس کشيدن شده ام. نفس کشيدني که بي تو نيست. با تو هم نيست. از تو است. سرم گيج مي خورد و ياد آن سرگيجه ها مي افتم که سقف را دور سرم مي چرخاند و دنيا را دور سرم مي چرخاند و همه چيز را دور سرم مي چرخاند و .. سرم گيج مي رود . اين بار نه از ضعف. از ترس. مي ايستم روبه روي آيينه. خيره مي شوم در چشمانم و باز با خودم داد مي زنم که نه من معتاد نشده ام!
اين روزها خسته ام. بي دليل. و بيش از هر چيز ناتواني در نوشتن آزارم مي دهد. نوشتني که زماني تنها راه رهايي من بود. و البته حالا هم هست. اما تنها راه نيست ديگر.
راههايي که همه شان به تو ختم مي شوند. مثل اين مداد که باز به تو ختم شد. به تو دوست و داشتن تو.


آفتا

No comments: