Sunday, August 08, 2004



  • دچار سکوت شده ام، به قول تو. گمانم حس آمده است، باز هم به قول تو. دور شده بودم از اين حس. و حالا حس آمده است و من، حس خوبي دارم. ساکت شده ام. مدت زيادي ست که ساکت شده ام و حرف نمي زنم. تنها گاهي هذيان مي گويم. اين يکي از متافيزيک حرف مي زند و آن يکي از چپ و چپ گرايي. و من تنها گوش مي کنم. صورتم گوش مي کند و حس ام انگار که در مرداب، تقلاي زندگي کند تن به حرف زدن نمي دهد و تنها سکوت و آشفتگي. چيزي در من به در و ديوار مي کوبد و فريادهاي خودش را خفه مي کند. چيست؟ نمي دانم چيست..
    خسته ام و انگار مدتهاست که گم شده ام. يعني درستش را که بگويم از همان ابتدا گم شده به دنيا آمدم.

    زندگي شايد
    ريسماني ست که مردي با آن خود را از شاخه مي آويزد
    زندگي شايد طفلي ست که از مدرسه بر مي گرد

    يا عبور گيج رهگذري باشد
    که کلاه از سر بر مي دارد
    و به يک رهگذر ديگر با لبخندي بي معني مي گويد:
    صبح بخير


    اتاق من. نور کم چراغ و ميز بهم ريخته. قبلترها پاهايم را مي گذاشتم روي ميز و مي نوشتم
    اينجا نشسته ام ...زير نور چراغ مطالعه...پاهايم روی ميز...مثل همه بی قانونيم..کنار پنجره...که آنطرفش باران می بارد...با همه بی قانونيش




    و حالا اينجا نشسته ام، پاهايم روي ميز و به هيچ چيز فکر نمي کنم. نه به ميز. نه به پاها. و نه به بي قانوني. تنها، پاهايم را روي ميز گذاشته ام و مي نويسم. کاري شبيه به بي قانوني..

    در اتاقي که به اندازه يک تنهايست
    دل من
    که به اندازه يک عشقست
    به بهانه هاي ساده خوشبختي خود مي نگرد
    به زوال زيباي گل ها در گلدان
    به نهالي که تو در باغچه خانه مان کاشته اي
    و به آواز قناري ها
    که به اندازه يک پنجره مي خوانند


    همين.


    آفتا

No comments: