Sunday, February 11, 2007

دل من می سوزد،
که قناری ها را پر بستند
که پر پاک پرستوها را بشکستند.
و کبوترها را
آه، کبوترها را..
و چه امید عظیمی به عبث انجامید.

- حمید مصدق


برادرم متولد سال هزار و سیصد و پنجاه و هفت است. پر جنب و جوش است. گاهی دو آتشه و عصبی. بی قرار. زود از کوره در می رود. اما خوشبین است و امیدوار. من اما چهار سال کوچک ترم. متولد سال هزار و سیصد و شصت و یک. چهره ام در عین سکوت و آرامش غمگین به نظر می رسد و سرد و بی تفاوت. گاهی شاید صورت مرده ای را ماند. بی قراریم با سکوت و اشک برگزار می شود. بر خلاف برادرم که گر می گیرد و پایش را محکم روی گاز ماشین می گذارد. مدام می گویم یواش. یواش برو. من اما حتی از رانندگی می ترسم. از صدای بلند. و از هیاهو. برادرم اما دوست دارد صدای موسیقی را زیاد کند. برقصد. حرکت کند. جنبش.
من متولد سال هزار و سیصد و شصت و یک هستم. من در دوران جنینی و نوزادی ام همه آن حجله های سر کوچه ها را دیده ام. هنوز هم صدای آژیر قرمز و سفید را از هم تشخیص می دهم. هنوز هم دلهره دارم. برادرم اما مدام به آینده فکر می کند. در عین اینکه در حالایش غرق شده است مدام با چشمهای خوشبین آینده را نگاه می کند. برادرم متولد سال هزار و سیصد و پنجاه و هفت است. من اما اهل رفتنم. اهل خداحافظی. اهل ناپدید شدن. برادرم در حکومت نظامی به دنیا آمده است. در شکم مادرم با ماشین نظامی به بیمارستان رفته است که بیاید. برادرم نقاشی می کشد. از روی مدل طرح می زند. عین یک طرح را با مداد سیاهش عکس می گیرد. من اما خط خطی می کنم. از تکرار طرح ها حالم بهم می خورد. همه دیوارها را کجکی می کشم. رنگ قرمز را دوست دارم. از سیاه و سفید بدم می آید. اما آدم ها را سراسر سیاه می کشم. نه سیاه پوش. بی هیچ لباس، تنها سیاه می کشم. من متولد سال هزار و سیصد و شصت و یک هستم و برادرم متولد سال هزار و سیصد و پنجاه و هفت. برادرم چهار سال از من کوچک تر است.

No comments: