Wednesday, February 07, 2007

نگاه میهنم پیرم نکرده است! چراغ ماتمی هم نیست شقایق! اینجا ذره ذره از خودم دور می شوم. وطن، میهن یا کشور دیگر برایم معنایی ندارند. لطفا نگو که وطن خواهی و این حرف ها وقتش گذشته است و باید جهان وطنی را بیاموزم. من خسته ام! تو را به خدا نمی بینی؟ نمی بینی روز به روز بیمارتر می شویم؟ نگاهت با من است؟ یا تو هم گیج بچه 5 ساله کنار خیابان شده ای که با دستان کوچک یخ زده اش برایت فال حافظ می گیرد؟ چراغ ماتم است شقایق؟ نه جان دلم! اینها دست نوشته های یک بچه خرده بورژوای مامانی است که ژست روشنفکری را هر روز مثل خونابه بالا می آورد! کاش اینطور نیمه کور نبودم. کاش ذره ای از حس هفده سالگی برایم مانده بود. کاش کمی دیوانه بودم. نه! نگو که سید خندان ما را جوانان سرخورده بار آورد. نگو.. نگو که گوشم پر است شقایق! آخر این سید خندان تا کی می خواهد بخندد به ریش من و تو؟ نه جان دلم نمی خواهم بحث تحریم و ضد تحریمی ها را بکشم وسط. اینجا توی این چند خطی های جسته گریخته ام همیشه سعی کرده ام بحث سیاسی راه نیندازم. منی که به دلایلی سیاست برایم تلفیقی شده است از "احساس" و "منطق". همین است که می گویم خدا را قسم این سیاست پدر و مادر دارد! آخر کدام پدر و مادری برای بچه درست کردن فقط از منطق شان استفاده می کنند؟! این حرفها را بگذاریم کنار شقایق! اینجا چیزی ته دلم تیر می کشد. این بیماری مزمن مان را می گویم. این احساس گناه همیشگی در جامعه ای که اسمش وطن یا چیزی شبیه به این است. می بینی من کله ام را از پارچه سیاهی که مدام از سرم می افتد بیرون می آورم و به اطرافم نگاه می کنم. کسی گوش می کند. طوری دزدانه گوش می کند که .. می شنوی؟ پارچه سیاه مدام از سرم می افتد. هر بار که می افتد انگار همه گوش ها تیز می شوند. مثل لاک پشت به تندی سرم را فرو می برم در پارچه سیاه. می ترسم شقایق گوشت با من است؟ بیماری ام ترس است. نه احساس گناه. شاید هم افسردگی. از این بیماری های معمول که اسمشان این ور و آنور مدام بلغور می شوند سراغ نداری؟ حرفی. اسمی. یک چیزی مثل زخمی که مدام زخم بشود. زخم روی زخم. نه.. جزام نه. آنقدرها که فکر می کنی معلوم نیست. جیغ نزن شقایق. آرام! صدایت را بیاور پایین! عصبی! من خسته ام شقایق. نگو که بخوابم. نگو که ورزش کنم. مدام نگو همیشه چیز درست می شود. نگو! نگو! شقایق! خودت که می دانی چراغ ماتم شده ای. خودت که می دانی پیرمان کرده ای. حرف های تکراری زدم. پیر شده ام دیگر. مثل پیرزن ها مدام داستانی را تکرار می کنم تا حرفی زده باشم. اما خسته ام شقایق. تو را قسم بس است. بیماری ام خوب می شود؟ امیدی هست؟ من میهنم شقایق. من پیرم. تو چطور؟ هنوز هم چراغ ماتمی؟

No comments: