Monday, July 31, 2006

از همان فضاهای خاص بعضی فیلم های فرانسوی. کند و خسته کننده، اما پر از اضطراب. آخر فیلم ناگهان یکی گلوی خودش را پاره می کند. خون فواره می زند و من به قول خودت مثل بچه فوفول ها از ترس پشت دست هایت پنهان می شوم. شب اما خواب بد نمی بینم. مثل همه شب ها و یا شاید بهتر از شب های دیگر می خوابم و مثل همه صبح ها از خواب بیدار می شوم.
گفتم که.. تماشاچی ام. برایم مثل فیلم های تراژدیک می ماند. کند و خسته کننده. پر از تشویش و اضطراب. اما خوب نهایتش گمانم همان پنهان شدن پشت دست هایت باشد. راستی این داستان کی تمام می شود؟ اصلا تمام می شود؟
..


اكبر محمدي درگذشت

اكبر محمدي درگذشت
.....
....
...
..
.

Thursday, July 20, 2006

عینک های سیاه جان می دهند برای تابستان. نه برای آفتاب. برای اشک ریختن های یواشکی توی اتوبوس. نه برای دل. برای تنگی دل. نه برای او. برای پیرمردی که مهربان بود و دستانش گرم.
تمام شد.
راستی، بار آخری چه محکم مرا در آغوش گرفت. گمانم می دانست. بی آنکه بدانم..

Sunday, July 16, 2006

بعد مدت ها این صفحه را پیدا کرده ام. این اولین وبلاگی است که من خواندم. موسیقی روی صفحه، برایم مثل تکرار تمام چهار یا پنج سال گذشته ام می ماند. چند روزی است که ساعت ها این صفحه را باز می گذارم . و گوش می کنم. انگار کن تصویر تمام این سالها برایم تکرار می شود. می آید و می رود. انگار کن همه حس های این چند ساله من را ریخته باشند روی یک موسیقی چند دقیقه ای. گوش کن. می شنوی؟ آرام است. یکهو بالا می گیرد. تند می شود. و باز آرام می شود. شبیه من است، نه؟
آفتاب گرم امسال برایم غیر قابل تحمل شده است. امروز، روز زن است. هه! رفته ام دانشکده برای تحویل پروژه. آخرین پروژه درسی دوران لیسانس. توی راه روی دانشکده مهیار را می بینم. با همان خنده های خنده دار همیشگی اش می گوید راستی روزت مبارک. زیاد حوصله ندارم. با شوخی و بی حوصلگی می گویم: برو گم شو بچه! یاد حرف دکتر ر. می افتم. آن روز که یکی از این فنچ های کلاس مثل بچه دبستانی ها با گچ رنگی روی تخته نوشته بود "معلم روزت مبارک!" دکتر ر. ربع ساعتی را اختصاص داد به حرف زدن در مورد اینکه چطور برای طبقات محروم و مظلوم جامعه "روز" تعریف می شود. روز معلم! روز کاگر! روز زن! دلم نمی رود تا برای مامان چیزی بخرم. حتی برای تبریک گفتنش هم زورم می آید. حس می کنم همین روزت مبارک یک جور فحش محترمانه است برای او. برای من. برای تو. همان فحش هایی که غیر محترمانه شان به صورت باتوم و اسپری روی سر و صورت زنان و مادران فرود آمدند. راستی این گرما کی تمام می شود؟

Sunday, July 09, 2006

گمانم باید با شعری شروع کنم. شعری را که بشود حس کرد. بشود بلند بلند خواند. طوری باید شروع کرد دیگر. همان طور که تمام شد. تمام شد انگار 18 تیرهای پر التهاب. دیگر 18 تیر که می شود، می شود با خیال راحت رفت دانشگاه و امتحان داد. می شود با خیال راحت دانشجو بود. می شود از گرما نالید، نه از گاز اشک آور و باتوم. می شود سر فوتبال جام جهانی شرط بندی کرد و خندید. می دانی.. می شود انگار که فراموش کرد.
روی برد انجمن دانشکده بزرگ نوشته است: "هفت سال گذشت." می پرسم. چند بار، از چند نفر می پرسم که هفت سال از چه گذشت؟ کسی نمی داند. باورت می شود؟ کسی نمی داند! دلم می گیرد. دل که نه. هه. دلی هم مانده مگر. همه چیز مثل یک خط ممتد و ثابت پیش می رود. خسته ام. خسته ای. خسته است. صرف می کنم. افعال حال و آینده را. گذشته را اما نه. بیشتر فراموش می کنم. فراموش می کنی. فراموش می کند. فراموش می کنیم. فراموش می کنید. فراموش می کنند. نیمه اول بازی گذشته است. نیمه اول گذشت. بازی را که باید برد. بالاخره کسی باید ببرد. شرط را بردم. اما، مدت هاست که باخته ام انگار. وقت اضافه؟