Thursday, December 30, 2004

براي قاصدک :


اي زندگي که بايد تو را زيست، که تو را زيسته اند،
زماني که دوباره و دوباره چون دريا مي شکني
و به دور دست مي افتي بي آنکه سربگرداني،
لحظه اي که گذشت هيچ لحظه اي نبود،
اکنون آن لحظه فرا مي رسد، به آرامي مي آماسد،
به درون لحظه ديگر مي ترکد و آن لحظه بي درنگ ناپديد مي شود.

(اکتاويوپاز)


انگار که همين يک لحظه است.. گفتن ها ، ديدنها، شنيدن ها، خنديدن ها، گريستن ها، زير قطره هاي باران بي هوا راه رفتن ها، ميان همهمه آدمها سکوت کردنها، بودن ها، نبودن ها، رفاقت ها، تولد قاصدک ها..
مي داني قاصدک .. ميان لحظه ها، زياد گم مي شوم. سراسر پوچ مي شوم.. ايمان مي شوم.. سکوت مي شوم.. اما قاصدک ها که چرخ مي زنند، نرم و آرام که کنارم مي نشينند، در گوششان که پچ پچ مي کنم، حرفهايم را که گوش مي کنند ، انگار خود لحظه مي شوم.. خود خود لحظه.. عين تولد تو ..


آفتا

Wednesday, December 29, 2004

گمانم چيزي گم شده است. گمانم توي سرم چيزي گم شده است و انگار کسي مدام اين در و آن در مي زند تا پيدايش کند. خودش را مي کوبد به در ديوار. حرصي مي شود. بق مي کند. بغض مي کند. سر من درد مي کند..
انگار که لال شده باشم . مدام مي خواهم حرف بزنم. اما نمي شود. انگار کن زخم کهنه ايست. سر باز مي کند .. مي داني.. به همين راحتي سر باز مي کند و بيگانه مي شوم. با خودم .. با تو .. مي داني همه اش تقصير زخم است به گمانم. خوب پانسمانش نکردم. کله شقي کردم. حواسم را جمع نکردم. مراقبش نبودم..
سرم درد مي کند .. درد مي کند براي زندگي..


آفتا

Thursday, December 23, 2004


خطوط را رها خواهم کرد
و همچنين شمارش اعداد را رها خواهم کرد
و از ميان شکل هاي هندسي محدود
به پهنه هاي حسي وسعت پناه خواهم برد
من عريانم، عريانم، عريانم
مثل سکوت هاي ميان کلام هاي محبت عريانم
و زخم هاي من همه از عشق است
از عشق، عشق، عشق.

...
..

انسان پوک
انسان پوک پر از اعتماد
نگاه کن که دندانهايش
چگونه وقت جويدن سرود مي خوانند
و چشمهايش
چگونه وقت خيره شدن مي درند.
و او چگونه از کنار درختان خيس مي گذرد:
صبور،
سنگين،
سرگردان.

(فروغ)


سنگين.. سرگردان..چيزي در سرم سرگردان است. چرخ مي زند. مي آيد . مي رود. درد مي کند..
هفده ساله مي شوم. من، باز، هفده ساله ميشوم..
چرخ مي زند. چرخ مي زنم. مي خندم. گريه مي کنم. مي خواهم که حرف بزنم. دهانم بسته مي ماند. مدام تير مي کشد. چيزي مثل سکوت ميان سرم تير مي کشد..
مي گويد پاييز که تمام شد. مي داني رفيق .. پاييز که فقط تمام نمي شود.. شروع هم مي شود.. عين تمام شدن.. راستي جوجه هايت را شمردي؟


جرا من اينهمه کوچک هستم
که در خيابان ها گم مي شوم
(فروغ)
آفتا

Saturday, December 04, 2004

يادت است آن پنجره را؟

يادت است مي نوشتم :

من از ديار عروسک ها مي آيم
از زير سايه هاي درختان کاغذي
در باغ يک کتاب مصور
از فصل خشک تجربه هاي عقيم دوستي و عشق
..
(فروغ)

يادت است آن پنجره را؟
يادت از از آن پنجره مي گفتم:

يک پنجره براي ديدن
يک پنجره براي شنيدن
يک پنجره که مثل حلقه ي چاهي
در انتهاي خود به قلب زمين مي رسد
و باز مي شود بسوي اين مهرباني مکرر آبي رنگ
يک پنجره که دست هاي کوچک تنهايي را
از بخشش شبانه ي عطر ستاره هاي کريم
سرشار مي کند
و مي شود از آن جا
خورشيد را به غربت گل هاي شمعداني مهمان کرد
يک پنجره براي من کافي ست.
(فروغ)

سياه پوشيده بود. سراسر. انگار که دخترک بايد سياه پوش باشد. سياه سياه .. مثل شاه سياه پوشان.. و تو نگاه کردي..
نگاه کن! با نگاهت آفتاب مي شود..

اي نگاهت لاي لايي سحر بار
گاهوار کودکان بي قرار
اي نفسهايت نسيم نيمخواب
شسته از من لرزه هاي اضطراب
خفته در لبخند فرداهاي من
رفته تا اعماق دنياهاي من
(فروغ)


آفتا