Sunday, January 28, 2007

از سید علی صالحی:
سلام!
حال همه‌ی ما خوب است
ملالی نيست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خيالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گويند
با اين همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم
که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و
نه اين دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!

تا يادم نرفته است بنويسم
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود
می‌دانم هميشه حياط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نيامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببين انعکاس تبسم رويا
شبيه شمايل شقايق نيست!
راستی خبرت بدهم
خواب ديده‌ام خانه‌ئی خريده‌ام بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌ديوار ... هی بخند!
بی‌پرده بگويمت
چيزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نيک خواهم گرفت
دارد همين لحظه
يک فوج کبوتر سپيد
از فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذرد
باد بوی نامهای کسان من می‌دهد
يادت می‌آيد رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بياوری!؟
نه ری‌را جان
نامه‌ام بايد کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آينه،
از نو برايت می‌نويسم
حال همه‌ی ما خوب است
اما تو باور نکن!

بزرگ که نشده ام. دست هایم همان طور کوچک و یخ زده اند. دیوارهای این اتاق روز به روز تنگ تر می شوند. روز به روز سخت تر می شوم.نمایشی را بگیر که سال هاست به تماشایش نشسته ام. تکراری و خسته کننده. هر بار طوری تمامش می کنم. گذر بیست و چهار سال را حس نمی کنم. بیست و چهار سال. باورت می شود؟ باید از من بزرگ تر باشد. دیگر حتی زمین هم نمی خورم که بخواهم بلند شوم. خاکی را بتکانم. یا دردی را حس کنم. بگذار آدمها بروند توی آلبوم هایم جایی برای خودشان پیدا کنند. یاد گرفتم. همان روز. دیگر نمی گویم دلم گرفته است. همیشه می گویم. خوبم. لبخند هم می زنم. این طوری آدمها مشغولیتشان هم کمتر می شود. من هم لا اقل از آنی که هستم بدتر نمی شوم. بگذار قدم به قدم این کوچه ها و خیابان ها به دلم سوهان بکشند. عادت می کنم. باور کن. تنها تویی که برایت می خندم. از ته دل می خندم و همه چیز را فراموش می کنم. می خندم که بخندی. می گویم که بگویی. بگذار به همه شان بگویم که من خوبم! تنها تو هستی که باور نمی کنی.

No comments: