Saturday, January 13, 2007

تمامیت، نداشتنی است. دقیقاً نداشتنی. با شکستن مداوم تصویر خودم انگار می خواهم جلوی دیگرانی را که انگشتشان را نشانه رفته اند بگیرم. می خواهم جلوی دهانشان را بگیرم و به زور گوشه لبهایشان را که به نشانه تمسخر کج و کوله می­شود صاف کنم. یا من به جای آنها پوزخند بزنم. این طوری از زیر بار مسئولیتم شانه خالی کرده ام. نخواسته ام چیزی که هستم را، به بهای پذیرفتن تمام مخالفتها، باشم. بدتر از همه، تلاشی که صرف تبیین این وضعیت کرده ام خود بیهوده بوده است. تلاشی که به کار کسی و از جمله خودم نمی آید.

تحمل ندارم جایی باشم که بودنم نه هدیه ای، که باری است. ایستادن با دو پا بر نقطه ای زمین و انداختن وزن شصت کیلوگرمی ام بر روی آن، که کاریش نمی توانم بکنم. داشتن یک چهره و اندامی که می تواند همان طور که مورچه ای را زیر پا له می کنند فضای خالی یک صندلی، یک تخت یا یک رابطه را له کند. این است همان چیزی که مسئولیت اش می­نامیم؟ آگاهی از این که عین کمال نیستیم و پاک هم نمی شویم؟


هی پ فکرم درست کار نمی کند. هه! فکر! یادت است؟ کی بود می گفتی فکر کردن را فراموش کرده ام؟ من که یادم نیست. فکر می کنم... ممممم... فکر که نه تصور می کنم که همان وقت هم درست به جمله ات تصور نکرده ام که حالا یادم نیست کی بود و کجا بود و چرا بود! بگذریم. کسی بود که دورا دور تو را می شناخت. می گفت تو هر روز کوچک تر و کوچک تر می شوی. همین دیگر که شده ای پ خالی! معلوم نیست از کجا می خواهی یک کی بورد پیدا کنی که از "پ" فقط سه نقطه اش را داشته باشد. آن کسی گمانم خوب تو را شناخته بود. اینکه مدام تکه های خودت را از خودت جدا می کنی و دور می ریزی.. راستی دور می ریزی؟ من اما مدام نگرانم که همه چیز حفظ شود. نه اینکه از بر شود یعنی بماند. دور ریخته نشود. همین طور دور من را بگیرد تا کمتر احساس تنهایی کنم. آها! یکی دیگر بود.. همین چند روز پیش بود که گفت ازچیزی که می ترسی به سراغش برو. گمانم این جمله را جایی در کتابی چیزی خوانده بود. چون هم اینکه جمله اش خیلی مرتب و بی عیب و نقص بود هم اینکه بعد از گفتن این جمله ادامه نداد. گفت ای وای! باید بروم سر کارم! هه! همه مان همینطوری هستیم نه؟ یا لااقل من و آن کسی همین طوری هستیم. که جمله های قشنگ را حفظ می کنیم و روی هم بالا می آوریم. من از تنهای نمی ترسم. من از کوچک شدن می ترسم. که بشوم نگی بعد هم لابد نگ! همان که صدایم می کنی. ن و .

سرم پیچ می خورد پ! نمی دانم چرا نوشته هایت را که می خوانم لحن یک مترجم کتابهای ادبی می آید توی ذهنم. تو که ترجمه نمی کنی پ! چه می گویم! تو هنوز فوق لیسانس هوش مصنوعی ات را تمام نکرده ای. اما گمانم این روزها کتاب زیاد می خوانی. از همان کتاب هایی که می رویم با هم شهر کتاب می خریمشان. نه؟ همین است که نثر ات روان و زیبا شده است. طوری که حسادت آدم رابر می انگیزد! همین است که فکر هم می کنی. حرف هم می زنی.چیز هم می نویسی. چیز؟ من هم چیز می نویسم. اما فکرم کار نمی کند پری سا. گمانم تمام شده ام. ذره ذره کوچک شده ام. تنهایی.

No comments: