Sunday, January 23, 2005

دل من، در دل شب،
خواب پروانه شدن مي بيند.
مهر در صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا مي چيند

آسمان ها آبي،
-- نفس صبح صداقت آبي ست--
ديده در آينه صبح ترا مي بيند.


از گريبان تو صبح صادق
مي گشايد پر و بال.
تو گل سرخ مني
تو گل ياسمني
تو چنان شبنم پاک سحري؟
-- نه
-- از آن پاکتري


تو بهاري؟
-- نه
-- بهاران از توست.
از تو مي گيرد وام،
هر بهار اينهمه زيبايي را.

هوس باغ و بهارانم نيست
اي بهين باغ و بهارانم تو!



(قسمتي از منظومه آبي خاکستري سياه حميد مصدق)


ميان دانه هاي برف راه مي روم. در دلم انگار چيزي مي شورد. راه مي روم. بي تکلف. بي هراس. لاي کتاب هاي شعر به دنبال حرفي مي گردم. حرف من. . مي خوانم .. دل من در دل شب خواب پروانه شدن مي بيند..چيزي سياه است. چيزي مثل شب که من با دستهاي خودم با مداد سياه سياهش کرده ام. چيزي در تو . چيزي در من. دستانم را مي گيري و مي گويي حساس شدي. و من حرفي ندارم. راست مي گويي. مثل روز. مثل صبح. مثل بهار. بهاري که زيباييش را از تو وام مي گيرد. راه مي روم . ميان دانه هاي برف راه مي روم و در دلم انگار که چيزي مي شورد. شور بودن.يا شايد چيزي شبيه به اين. گمانم..
حرفي، خطي، چيزي بايد باشد که بتواند حرف هاي من را بزند. همه حرف هايم را.. اينکه حس مي کنم ذره ذره، درست مثل دانه هاي برف آب مي شوم. روي گونه هاي تو. گونه هاي گرم تو. آب شده ام. آب مي شوم و انگار که ديگر هيچ چيز از من نمي ماند. خط هاي سياه، زير لايه هاي برف مدفون مي شوند. برف مي بارد. بايد ببارد. گنبد آبي. حسينيه ارشاد. انگار با همه مسجد هايي که مي شناسم فرق مي کند. اينجا بايد جايي پيدا بشود براي درس خواندن. قدم که مي گذارم چيزي در من مي لرزد. گمانم سالگرد فروهرها بود آخرين بار که اينجا تنم لرزيد. وجهه مشترک مسجدها ، گمانم تنها رنگ آبي شان باشد. اما اين يکي برايم فرق مي کند. اينجا، زير اين گنبد آبي، چيزي را در من شکل اشک کرد.. روي گونه هايم آب شد. و گمانم اين روزها ديگر چيزي از آن نمانده باشد. حسينیه ارشاد. سالگرد فروهرها.. چيزي بود.. نه از جنس ايمان. نه از جنس عشق.. و نه از جنس خدا..
برف مي بارد. بايد ببارد. ببارد و همه خط هاي سياه را يکي يکي زير لايه هايش دفن کند. براي هميشه دفن کند..


آفتا

Monday, January 10, 2005

دلم گريه مي خواهد. دلم يک دل سير گريه مي خواهد. دلم حرف مي خواهد. دلم مي خواهد حرف بزنم. هي حرف بزنم.. دلم مي خواهد راه بروم. زير باران، توي تاريکي، تنها، راه بروم. هي راه بروم! اين سيستم عاملها هم که فقط بلدند مديريت کنند. هي هزينه سربار حساب کنند، کارايي شان را تخمين بزنند.. عين من که هي حساب مي کنم چند ساعت درس خوانده ام .. عين تو..
يا هي زمان بندي مي کنند. سيستم عامل ها را مي گويم. هي دور سر من مي چرخند و زمان سرويس فرايند ها را تخمين مي زنند. حرف که سرشان نمي شود! که من دلم مي خواهد حرف بزنم. حرف بزنم. هي حرف بزنم! حرف زدن من هم شده است ناحيه بحراني. آن يکي که نمي دانم چيست زودتر از من رفته است توي ناحيه بحراني و بيرون بيا نيست که نيست! گمانم افتاده باشد توي حلقه بي پايان. هي دور خودش مي چرخد.. مي چرخد.. تا ابد مي چرخد..
دلم گريه مي خواهد. دلم يک دل سير گريه مي خواهد. دلم سکوت نمي خواهد. دلم حرف مي خواهد..دلم يک دل سير حرف مي خواهد..
هي رفيق بي زحمت سيستم را restart اش مي کني؟!(!!!!!!!)



آفتا