Friday, December 22, 2006

هنوز هم در همان اتاق نشسته ام سولماز. پشت همان میز. کنار همان پنجره. بابا هم هنوز همان جای همیشگی اش می نشیند. کتاب می خواند و من هنوز هم من فکر می کنم که هیچکدام از صداهای اطرافش را نمی شنود. مادرم هم هنوز همان مادر همیشگی است. مهربان و پر جنب و جوش. کوچه هم همان است. با اینکه آن خانه قدیمی را جایش یک ساختمان بلند ساخته اند. همانی که همیشه دلت می خواست سر از تویش دربیاوری. آخرش هم که نشد..
سولماز، دلم هم می گیرد هنوز. فال حافظ که دیگر نمی گیرم. دلم را آنقدر نگاهش نمی کنم تا خودش حوصله اش سر برود و باز شود. بزرگ شده ام دیگر. تو هم که نیستی وسط دلتنگی هایمان نیت علمی بکنی و تفعل بزنی تا من کفری شوم و بخندیم.
هنوز هم همیشه چیزی هست که جلوی راهم را بگیرد. انگار کن که برخلاف جهت جریان آب شنا کنم. نوجوانیم را تو می دانی، زود شکستن های دلم را. غریبی هایم را میان جمع. بیگانگی هام را با عشق. هنوز هم که هنوز است جواب سوال های نوجوانیم را پیدا نکرده ام. هنوز هم فکر می کنم نباید بروم اما نمی دانم چرا سر از سفارت آمریکا در آوردم. تو می دانی؟ یادت است؟ فکر می کردی به خاطر اوست که می خواهم بروم؟ یادت است؟ هنوزهم دلخورم. فکر نکردی همین طور یکی یکی که می روید من تنها تر و تنها تر می شوم. فکر نکردید شما که بروید این جا همین خانه هم برای آدم غربت می شود؟ همین اتاق. همین میز. کنار همین پنجره..
دلم گرفته است و تنگ سولماز. دلتنگ نوجوانی هایم، تو و اویی که کوله بارش را همین روزها خواهد بست. می بینی؟ هنوز هم که هنوز است، هنوز است.

Saturday, December 09, 2006

آرزوهایم ته کشیده اند
ته که نه
شاید هم سر کشیده اند

انگار
جایی
چیزی
گم شده است

دیگر نمی شود
باید امشب رویا ببینم