Monday, June 26, 2006

سیاست جالبی ست. سیاست خدا را می گویم. خدایی اگر باشد، یا اگر خدا باشد. مهم که نیست. مهم اینست که چیده شده ایم کنار هم. مهره های شطرنج را بگیر که سیاه ها یک طرف و سفید ها آنطرف دیگر. یکی را بگیر رخ. یکی را شاه. آن یکی وزیر و ... خودشان را می زنند به آب و آتش تا آن دیگری بماند. حالا گیرم شاه هم مرده باشد. بقیه که هستند. خنده ات نگیرد. شطرنج بازی کردن را بلدم. همان طور که بازی زندگی را. زنده می مانم برای تو. زنده می مانی برای من. برای او. برای آن یکی.
همین است که دلت که می گیرد از آسمان و زمین می آیند تا دلت را باز کنند. باز شد؟ حتما؟

Wednesday, June 21, 2006

امسال، سال سختی بود. می دانم که حالا نه اول سال است و نه آخر سال. می دانم که سالی که از آن حرف می زنم نه شمسی است، نه قمری و نه میلادی. می دانم. اما می خواهم بگویم که، امسال، سال سختی بود. و شاید باشدش را نمی دانم. سخت می نویسم. حالا را می گویم. فکرم هزار راه می رود. راه که نه. فقط می رود. هنوز هم که هنوز است رفتن حاج آقا را باور نمی کنم. کسی چه می داند، شاید به خیالم همه چیز مثل همیشه است. سرم شلوغ است و درس و پروژه. وقت تبریز رفتن ندارم. همین است که حاج آقا را نمی بینم. وگرنه او که هنوز همان جاست. حتما جیب هایش هم هنوز پر هستند ار نخد چی و کشمش و آدامس. درد پاهایش حتما بهتر شده است. هوا گرم شده، دیگر سرما به پاهایش نمی زند.
فکر می کنم به خانه ای که در آن کوچه تنگ بود. با آن درخت خرمالوی بزرگ باغچه اش. جثه ام کوچک بود آن وقت ها. اما گمانم حالا هم اگر می خواستم شاخه های بالایش را خیس آب کنم، باز خودم زیر قطرات آب خیس می شدم. باورت نمی شود که برایم چه لذتی داشت. گفتم که.. دوست داشتم باغبان بودم. حالا آن جا دیگر نه درخت خرمالویی هست و نه خانه ای. نه باغچه دارد و نه آقا جان و مامان بزرگ را. نمی دانم. شنیده ام که شده است از همین قوطی کبریت های آپارتمانی خودمان. ندیده ام که. فکر می کنم به آن خانه. خانه ای که بود و حالا دیگر نیست. به آدمهایی که بودند و حالا دیگر نیستند. فکر می کنم به تمام شدن. نیست شدن. به خاطره. فکر می کنم و سرم درد می گیرد. می دانی.. سرم درد می کند برای زندگی.

Friday, June 16, 2006

زندگی دور سرم چرخ می خورد. انگار هیچ چیزی سر جای خودش نیست! خسته شدم از این همه بلا تکلیفی! این جماعت استکبار جهانی هم خوب ما را سر کار گذاشته اند! خنده ام می گیرد از همه چیز! شاید هم گریه!

اول اینکه: ترم آخری تازه کشف کرده ام کتابخانه مرکزی هم جای خیلی خوبی است برای درس خواندن! تصورش را بکن! دوباره از اول!

دوم اینکه: حرفی ندارم برای گفتن. یا شاید آنقدر حرف دارم که نمی دانم از کجایش شروع کنم. هر چه بیشتر می گذرد بیشتر به تاثیر بسیار زمان، مکان و هزار کوفت و زهرمار دیگر در زندگی ام، پی می برم. خودم را می بینم با دستهای بسته در یک قفس رنگی بزرگ و قشنگ. جایتان خالی!

سوم اینکه: هنوز هم می گویم: فقط سخت افزار و دیگر هیچ!!! (دوران امتحانات است، جدی نگیرید..)

Sunday, June 11, 2006

قسمت هایی از شعر "معشوق من" فروغ فرخ زاد


معشوق من
گويي ز نسل هاي فراموش گشته است
گويي كه تاتاري در انتهاي چشمانش
پيوسته در كمين سواريست
گويي كه بربري
در برق پر طراوت دندانهايش
مجذوب خون گرم شكاريست
معشوق من
همچون طبيعت
مفهوم ناگزير صريحي دارد
او وحشيانه آزاد ست
مانند يك غريزه سالم
در عمق يك جزيره نامسكون
او پاك ميكند
با پاره هاي خيمه مجنون
از كفش خود غبار خيابان را

معشوق من
همچون خداوندي ‚ در معبد نپال
گويي از ابتداي وجودش
بيگانه بوده است
او
مرديست از قرون گذشته
ياد آور اصالت زيبايي
او در فضاي خود
چون بوي كودكي
پيوسته خاطرات معصومي را
بيدار ميكند
معشوق من
انسان ساده ايست
انسان ساده اي كه من او را
در سرزمين شوم عجايب
چون آخرين نشانه ي يك مذهب شگفت
در لابلاي بوته ي پستانهايم
پنهان نموده ام


هنوز هم همانی... بیگانه.. بیگانه... بیگانه... معشوق من.

Friday, June 02, 2006

ترانه سرا: ايرج جنّتی عطائی
آهنگساز: محمد شمس
خواننده: فریدون فروغی

سایه یه حادثه که یه عمره با منه
توی شهر آهنی داره خردم میکنه
رو تموم لحظه هام چتر سایه سیاس
خون وحشت تو رگ خسته ثانیه هاس
اما هم وحشت من گوش بده
تپش فاجعه تو قلب منه
دستتو به من بده که حس کنیم
لحظه بزرگ فریاد زدنه
اگه بی صدا و تن خسته دارم جون می کنم
بغض کینه تو صدامه یه روزی داد می زنم
پر سیمرغی به کارم نمیاد قصه نگو
من خودم خودم باید طلسم دیوو بشکنم
تن به سایه نمیدم من پر از روشنی ام
گوش بده معصوم من من پر از گفتنی ام
یه شب شرجی گرم تو گوش کوچه ها
می پیچه صدای من که بیا
بیا
بیا
خورشید بزگ قلب سرخ من
مسلخ پاک تمام سایه هاست
شب پر سایه هراسی نداره
وقتی که کوره خورشید مال ماست
تن به سایه نمیدم من پر از روشنی ام
گوش بده معصوم من من پر از گفتنی ام
یه شبه شرجی گرم تو گوش کوچه ها
می پیچه صدای من که بیا
بیا
بیا
توی سرم هزار چیز می چرخد. می چرخد که نه، پیچ می خورد و مثل سوهان ذهنم را می ساید. گمانم باز دیوانه شده ام. درس نمی خوانم. از صبح افتاده ام به جان اتاق. همیشه باید بهم ریختگی اتاق پیش از بهم ریختگی مخم بر طرف شود. مخم سوت می کشد. حس می کنم اتفاقاتی هستند که به نوبت تکرار می شوند. به قول خودمان افتاده ام توی حلقه بی نهایت. هیچ چیز به اندازه کافی خوشحالم نمی کند. همه اش ناراضی ام. انگار هر چه هم که بشود باز کفافم نمی دهد. بیشتر می خواهم. این وسط تو هم شده ای بهانه. منتظرم همین روزها از دستم جیغ بنفش بکشی. یاد دخترک که می افتم خنده ام می گیرد. لابد فکر می کند می تواند یک تنه همه مان را ادب کند! تو دلت برایش می سوزد و من حرصی می شوم. همیشه همین طور بوده ام. سر کلاسهای اخلاق( به اصطلاح پرورشی!) روی میز پرتقال پوست می کندم و از کلاس بیرون می شدم و از این بیرون شدن آنقدر خجسته می شدم که انگار به من بیست داده اند! گفتم که.. همه مان یک جوری درگیر شده ایم. اما عجیب که این خود درگیری ها (لااقل خود درگیری های اطرافیان من!) از نظر زمانی افتاده اند روی هم. چه آشی هم از آب در آمده.
این میان همین دو خط ترانه است که کمی آرامم می کند. کمی راضی.. هه!

اگه بی صدا و تن خسته دارم جون می کنم
بغض کینه تو صدامه یه روزی داد می زنم
پر سیمرغی به کارم نمیاد قصه نگو
من خودم خودم باید طلسم دیوو بشکنم