Thursday, December 29, 2005

سرخی شراب و سردی مستی می پیچد توی دماغم. من مستم نه؟ نه.. نور شمع روشنی می کند.. روشنی؟؟ نه.. روشنی نه.. چیزی نه.. هیچ چیز نه.. اتاق بوی دود می گیرد.. بویی که می گیرد و ول می کند.. من بوی چیزی را می گیرم که از آن متنفرم.. مثل تعفن.. من از سیگار متنفرم؟ نه.. من از خودم متنفرم.. از خودم؟ ... می بینی؟ من مست و تو دیوانه.. ما را که برد خانه... خانه؟!می خندد و می گوید چرا فکر نمی کنی؟ فکر بکن! خیلی ازت بدم می یاد اگه فکر نکنی... و من فکر می کنم.. فکر می کنم که می خندم.. می خندم.. هم بلند بلند می خندم و هم توی دلم می خندم! دلم؟! ها ها....؟؟!؟؟!؟؟!
هنوز رها نشده ام.. هنوز آن قدرها مست نشده ام... باید بتوانم آنقدر بلند بلند قهقه بزنم که کر بشوم.. یا شاید تو کر بشوی... باید صدای خنده هایم را بلند بلند بشنوی.. بلند تر از آن چیزی که هست.. مثل این صفحه کلید لعنتی نباشی که هی تق و تق بکنی و هیچ چیز نفهمی.. آن قدر نفهمی که حتی اگر save ات بکنم باز نفهمی.. نفهمی... نفهمی.. باید بیشتر از اینها مست بشوم.. دستهایم باید بیشتر از اینها بلرزند.. باید بیشتر از این ها بتوانم کلمات را پشت سر هم ردیف کنم و قاه قاه بخندم!!!! دستان بو گرفته من قاه قاه می خندند. دیگر خودم هم می توانم خودم را بو کنم. دیگر آنقدرها بوی تعفن گرفته ام که همه با هم دسته جمعی بخندیم! قاه قاه بخندیم! راستی تا به حال از بوی تعفن من خفه نمی شدید؟ من که کم کم خفه می شوم. اما می خندم.. بیشتر می خندم.. بیشتر می خندم.. بیشتر از چیزی که نمی دانم چقدر است یا چه چیز است می خندم.. خوشحال نیستم.. غمگین هم نیستم. بوی تعفن گرفته ام.. بوی تعفنی که روز به روز بالاتر می زند و همین روزهاست که بریزمش توی شیشه عطر تا به همه لباسهایم عطر بزنم.. عطر تعفن... من بو گرفته ام...
باید بیش از این ها مست بشوم...
باید
شاید نه
باید!


آفتا

Sunday, December 11, 2005

یادمان می رود

مثل کاهگل های سقف خانه
که فرو ریخت روی سر

مثل لرزش
مثل فرو ریزش
مثل های و هوی و شیون
مثل درد
یادمان می رود

مثل اشک مادر
یا رنج پدر
مثل باران
مثل برف
سرد
یادمان می رود

مثل سوزش
مثل زجر
مثل تیترهای درشت روزنامه
مثل عکس
یادمان می رود

تیترهای خط به خط
روزنامه
هفته نامه
ماهنامه
نامه
..
همه اش یادمان می رود اگر
خبرنگار
میان دودهای آتش
بسوزد
بسوزد
بسوزد

باور کن
یادمان می رود..

Thursday, December 08, 2005

دو جور مواقع هست که نمی نویسم:

حالم خیلی خوب است
حالم خیلی بد است


راستی بالاخره کسی توانست این پرتقال فروش را پیدا کند؟!؟!


خودم!