Wednesday, October 26, 2005

آمدم براي رفيق بي قرارم به قول معروف نظري بگذارم که تنهايي .. تنهايي عريان.. اما نشد. گفتم همين جا بنويسم که

تنهايي

تنهايي عريان

(نقطه)


آفتا

Tuesday, October 25, 2005

NO-ONE IS THERE

Now and then I'm scared,
when I seem to forget how sounds become words or even sentences ...
No, I don't speak anymore and what could I say,
since no-one is there and there is nothing to say ...

So, I prefer to lie in darkest silence alone ...
listening to the lack of light, or sound,
or someone to talk to, for something to share ...
- but there is no hope and no-one is there.

No, no, no ...- not one living soul
and there is nothing (left) to say,
in darkness I lie all alone by myself,
sleeping most of the time to endure the pain.

I am not breathing a word,
I haven't spoken for weeks
and yet the mistress inside me is (secretly) straining her ears.
But there is no-one,
and it seems to me at times
that with every passing hour
another word is leaving my mind ...

I am the mistress of loneliness,
my court is deserted but I do not care.
The presence of people is ugly and cold
and something I can neither watch nor bear.

So, I prefer to lie in darkness silence alone,
listening to the lack of light, or sound,
or someone to talk to, for something to share ...
- but there is no hope and no-one is there.

No, I don't speak anymore and what should I say,
since no-one is there and there is nothing to say?
All is oppressive,
alles ist schwer,
there is no-one and NO-ONE is THERE ...

(Lyrics from Sopor Aeternus)

P.S. Thanks dear
Suness
Parissa

Monday, October 24, 2005

سوال: مردم سرزمين من با مردم کشور فلسطين اشغالي چه فرقي مي کنند؟ مگر جز اينست که هر سال کرور کرور از مردم ايران از کشور خارج مي شوند. حالا تو اسمش را بگذار ادامه تحصيل، بگذار مهاجرت يا صادق باش و بگو پناهندگي در نوع پيشرفته اش. فقط کمي محترمانه تر از بيرون انداخته شدن است ديگر! مگر نه؟؟؟ اصلا فرقي هم مي کند؟! اين روزها هر طرف را که نگاه مي کنم فقط خاطره مي بينم. خاطره هايي که حالا يا در کانادا هستند يا در آمريکا و يا در سوئد و يا.. اين طور که پيش برود به قول تو چند سال ديگر در کشور خودمان هم غريبه مي شويم!


جواب: نداريم!


نکته: من عصبانيم!!!







آفتا

Saturday, October 22, 2005

يادداشت اول: خيابان ويلا، کليسا و کارت فروشي هاي دوست داشتني اش، کافه ي آنطرف خيابان که قهوه هاي گرمش سرماي برف سفيد آنطرف پنجره را اصلا به رويت نمي آورد.. توي خيابان ويلا هستيم. خيلي از چيزهايي که آن روزها بودند حالا ديگر نيستند جز چند تا مغازه کارت فروشي و کليسا که جابه جا کردنش به اين راحتي ها نيست! در عوض خيابان پر شده است از مغازه هاي صنايع دستي که لابد همين ها هم هفت هشت سال ديگر که بيايي محو بشوند و جايشان چيز ديگري سبز بشود. مي داني.. نوستالژي و دوري و سوئد به كنار. گذر زمان هم رحم نمي کند!

يادداشت دوم: رفته ام توي حال و هواي سال کنکور که از فرط غرق شدن در درس و کتاب آرزوي بزرگم اين شده بود که محقق بشوم! مي ترسم اگر همين طور ادامه پيدا کند جدي جدي پروفسور بشوم و بمانم روي دست خودم!

يادداشت سوم: آدم از فرط بي حرفي روي مي آورد به تکه تکه کردن احساساتش. بعد اسمشان را مي گذارد يادداشت! نه؟!؟!


يادداشت آخر: چشمان مهربان خيره ي خسته ات آقاي كارمنديان يعني آرامش! مي دانستي؟

آفتا

Friday, October 21, 2005

صفحه ای را باز می کنم که جمله ی آخرش نقطه دارد. از حال به گذشته نگاه می کنم. جایی نوشته ام داستان من اینجا تمام می شود. یعنی امضا کرده ام این داستان دیگر مال من است. مال من شده است. می دانستم؟ چیزی که می خوریم در ما باقی نمی ماند چون جزئی از ما می شود. من نخورده ام، تف کرده ام.
داستان تف کرده ی من پا نگرفت. اوج نگرفت. فقط تمام شد. طوری که حالا بیرون و توی آن وجود دارند. من از بیرون آن می توانم توی آن را بخوانم. من دیگر کلمه ای در کتابی نیستم، بلکه کتابی در دستم دارم.
کتاب تمام می شود و من تمام نمی شوم. یعنی به عنوان دستی که تمام نشده، قیچی بر می دارم و تکه ای از ابَرکتاب را می برم. لوله اش می کنم. پرت اش می کنم. تکه کتاب در لحظه بریدن به من تعلق دارد. من با تمام وجود صاحبش هستم. جسمِ این داشتن آنقدر تحمل ناپذیر است که به محض لمس آن، آن را پس می زنم. اگر داشته باشم، نمی توانم باشم. همان طور که من دیگر قهرمان داستان هایی که نوشته ام نیستم. آن کلمه ها و حروفشان نیستم. آن ها را داشته ام، پس زده ام. پس داده ام.
اینجا که می نویسم چیزی مال من نیست. راحتم. در امتداد کاغذهایی می نویسم که کسی دیگر پرت می کند. کاغذهایی از پیش بریده شده و بنابراین بی صاحب. توهم ِ داشتن شکل نمی گیرد.
پ.ن. شاید برگردم به کتاب خودم. آنجا هنوز چیزی هست که من نمی فهمم. مرا می کشد. و می کشد.

پریسا

Monday, October 10, 2005

قضیه: برای باز کردن یک کتاب، باید ابتدا تمام کتاب ها{ی دیگر} رابست.
فرض کنیم: من ملغمه ای از کتاب ها -پرسش ها- ی باز هستم.
در یادداشت های پارسال ام جایی نوشته بودم: دیگر نمی خواهم در زندگی موفقیت بزرگ کسب کنم. از کسب موفقیت خسته ام. {کنکور امسال آخرین موفقیتم خواهد بود.}
به جای شکست، به شکننده گی دست پیدا کردم. شکننده گی به معنای شکست از پی شکست است. به معنای این که چیزی را نتوان به جای این شکست گذاشت. من به اراده ی {ناآگاه} خودم، این را به زیبایی تحقق بخشیده ام. و شکسته گی را، که پی آمد شکننده گی است.
من از کسب موفقیت های احمقانه احساس گناه می کردم. نمی دانستم موفقیت ذاتاً احمقانه است و اساساً چیزی به جز یک احمقانه ی جایزه دار نیست. جایزه ای را که می دهد ( و چیزی شبیه به نشان بلاهت است) نمی خواستم. اما این جوایز را یکی پس از دیگری نصیب خودم کرده بودم: احساس خفگی و گناه. احساس عدم صداقت.
کسی مرا دوست ندارد: یعنی من خودم را دوست ندارم.
خودم را می شناسم، پس خودم را دوست ندارم: تمام کسانی که مرا دوست ندارند، باید مرا شناخته باشند. (احساس رضایت نارسی سیستی از شناخته شدن) چقدر عالی! پس من آنها را دوست خواهم داشت. آنها را به جای خودم دوست خواهم داشت. به جای خودی که دوست اش ندارم، نه به جای خودی که مرا دوست ندارد (گرچه ظاهراً به جای او).
این دوست داشتن به سه دلیلِ محتمل است:
یک- او شبیه من است. (در دوست نداشتن من با من مشترک است)
دو- او منطبق با همان خودِ بیچاره ای است که دوست اش ندارم. پس {لااقل از روی دلسوزی} باید او را دوست بدارم.
سه- من بد ام! (اگر نه، می توانستم خودم را دوست داشته باشم). پس من بد ام و باید مجازات شوم. او همه چیز را {و بدی مرا} می داند و مرا دوست ندارد. او به خوبی مرا شکنجه می کند. من لایق این شکنجه ام. با دوست داشتن او آزاری را که می خواهم می بینم.
حکمِ به اثبات رسیده: در من چیزی هست که با بستن کتاب های پیش تر باز شده مخالفت می ورزد. برای فرار از بستن آنها کتاب های جدید باز می کند.
نتیجه یک: در من کسی هست.
نتیجه دو: در من کسانی هستند.

پریسا
سیزدهم مهرماه سالروز فوت جاویدان صدای ایران, فریدون فروغی

بخشی از وصيتنامه فريدون فروغی


بگوييد بر گورم بنويسند: زندگی را دوست داشت , ولی آن را نشناخت , مهربان بود , ولی مهر نورزيد , طبيعت را دوست داشت, ولی از آن لذت نبرد, در آبگير قلبش جنب و جوشی بود, ولی کسی بدان راه نيافت, در زندگی احساس تنهايی می نمود, ولی هرگز دل به کسی نداد

و خلاصه بنويسيد:

زنده بودن را برای زندگی دوست داشت

نه زندگی را برای زنده بودن...






پانوشت: يک کم زيادي دير شد اما خوب!


آفتا

Sunday, October 09, 2005

* قسمت هایی از کتاب روانکاوی فرهنگ عامه، نوشته بری ریچاردز، ترجمه حسین پاینده
سیگار کشیدن و واقعیت
واضح است که سیگار با ارضای شهوانی - یا ارضای دهانی- ارتباط دارد، اما هم چنین به شکل گیری و حفظ پیوند های اجتماعی نیز مربوط می شود. دوستی ها و پیوندهای خانوادگی زیادی به واسطه سیگار آغاز شده اند و تعامل های اجتماعی بسیاری به واسطه تبادل سیگار سامان یافته اند. سیگار کشیدن، هم با معاشرت اجتماعی گسترده عجین است و هم با مکیدنِ سبعانه. ارزش اجتماعی یک نخ سیگار، گاهی اوقات با ارزش شهوت انگیزی آن مغایرت دارد و یا بر آن ارجح است.
علاوه بر این سیگار دلالت بر اقتدار و بلوغ هم داشته است، گه گاه به شکلی حاکی از ملالت زندگی شهری و بیزاری از زندگی (سیگار بگارت) و گه گاه با روحیه تفوق بیشتر در فضای باز (سیگار مارلبورو). پر واضح است که این معانی را گفتمان های فرهنگی و پاره فرهنگی به سیگار بخشیده اند.
در اواخر قرن نوزدهم، زمانی که سیگار کم کم در حال باب شدن بود، در آمریکا تلقی عمومی این بود که سیگار کشیدن روشی زنانه برای استفاده از تنباکو است و به همین سبب در نیروی دریایی آمریکا، سیگار کشیدن ممنوع اعلام شده بود. بعد ها زمان که مردان نیز (عمدتاً به دلیل تاثیر جنگ جهانی اول در عادات گوناگون اجتماعی) شروع به سیگار کشیدن کردند، در آمریکا و اروپا سیگار به مظهری مهم از آزادی زنان تبدیل شد، کما اینکه مشابه همین فرایند در سال های اخیر در برخی از کشورهای اسلامی نیز رخ داده است.
از جنبه ای دیگر می توان گفت بلوغ به منزله معنای سیگار، از تجربه مادی خود این شئ مشتق شده است و این شاید روشن کند که چرا سیگار برای ایفای نقش دال بلوغ برگزیده شده است. سیگار به مکیدن ربط دارد، اما آنچه از مکیدن سیگار حاصل می شود، شیر گرم و مطبوع مادر نیست و خاصیت غذایی ندارد، بلکه دودی خشک و نامطبوع است. پس سیگار کشیدن به ناکامی - یا به بیان دقیق تر، به غلبه بر ناکامی- مربوط می شود. فردِ سیگاری با پوچی و سمی بودن دود به کرّات روبه رو می شود و مکرراً آن را مهار می کند. برای او، یکی از لذت های اصلی سیگار کشیدن عبارت از مهار کردن این دود نامطبوع است (هنگامی که دود به انتهای دهانش می رسد)، به این ترتیب که او دود را به اعماق بدنش می کشد و سپس با خونسردی مغرورانه ای آن را بیرون می راند. احتمالاً فرد با این کار، ابژه ای نامطلوب را از طریق درون فکنی (یا از طریق تبدیل عملی آن به جزئی از بدن خود) مهار می کند، و می توان استدلال کرد که اعتیاد به سیگار یعنی دلبستگی ناخواسته به ابژه ای نامطلوب اما وسوسه انگیز.
اما سیگار ابژه ای مسرت بخش است، به این مفهوم که نه فقط مایه خشنودی و معاشرت اجتماعی می شود، بلکه هم چنین فرد را با مهار سرخوردگی و بلوغ نمادین آشنا می کند. علاوه بر این، سیگار برخی از جنبه های نامطبوع خودش را مجدداً در خود جذب می کند: در فرایند سیگار کشیدن، سیگارِ بی عیب و نقص و میل انگیز، به ته سیگاری بیزار کننده تبدیل می گردد که آنگاه می توان آن را دور انداخت. از این حیث، سیگار نوعی ابژه مهار کننده است که جنبه های نامطبوع و بیرون رانده شده فرد سیگاری را مهار می کند.
البته گفتمان مربوط به سیگار در دو دهه اخیر دگرگون شده است، به گونه ای که امروزه آن را اغلب ابژه ای نامطلوب می دانند. در زمانه رونق بخش خدمات، کودک محوری و توسعه، آن نوع دلزدگی بی رحمانه صنعتی که سیگار نماد آن است دیگر از نظر فرهنگی مورد تردید قرار گرفته است. در عین حال، تحولات اجتماعی نیز باعث شده اند که سیگار بیشتر موجد خصومت باشد تا دوستی. افزایش آگاهی درباره "سیگار کشیدنِ ناخواسته" (استنشاق ناخواسته ی دود سیگار دیگران) و تاثیرات آن، توجه ما را به واقعیتی دیگر معطوف کرده است. گرچه خطر صدمه به سلامت خود را می توان کم اهمیت تر از تلاش برای جان سخت شدن و رفع توهم دانست، اما خطر صدمه به سلامت دیگران را نمی توان به این راحتی بی اهمیت تلقی کرد یا گستاخانه آن را نادیده گرفت.* (!!)

C/g/R

Wednesday, October 05, 2005

نمی خواهم
از زیبایی ات
بنویسم
و زیبایی ات را
و از زیبایی ات را
که نمی توانم
از زیبایی ات
به
به گویم
و از زیبایی توست
که بی
زنده می میرم

پ.

Saturday, October 01, 2005


با انتظار، ناکامی و کامیابی هر دو مضاعف اند. در انتظار، وجود من به درخواست محض بدل می شود، وجودی یکپارچه اشتیاق می شود، و بی صبری. و انتظار.
زمان، انتظار را کش می دهد، بازی می دهد، به اوج می رساند و در نهایت می پژمرد.

پ.ن. آغوش می شوم. سینه می شوم برای خنجر. (چه قدر دیدن تو اینجا زیادی است. حائل است میان من و خنجر. لبهای من و لب خنجر) برای یک لحظه، فقط یک لحظه دیدن برقش سینه ام را سپر می کنم (بی سپر می کنم).
- از اینجا برو.
- نرو. بمان.

امضا؟