Friday, September 30, 2005


بازیگر، هرگز دیگری را نمی بیند. او سراسر نقش است. نقش او، مفهوم چیزها را مضاعف-نصف می کند. بازی برای نمایش: دیدن برای دیده شدن. دیدن به مثابه دیده شدن. دوستی که هدیه(؟) گران قیمتی را پیچیده در زرق و برق کاغذها و روبان ها و تماشاگران مرئی (مهمانان جشن تولد) و نامرئی ("خود" ِ بازیگر) هدیه می کند: مرا ببینید. من هدیه کرده ام. من داده ام پس هستم. مفعول این "دادن" هرگز مهم نیست، او جزئی از دکور صحنه نمایش است. او در بهترین حالت تنها تماشاگر است. هدیه نیز دکور صحنه است. در این میان بازیگر (مانند همیشه) با درخشش مقابل دوربین-چشم تماشاگر یکه تاز میدان است. بازیگر کور است. تماشاگر (او همچنان روی صندلی اش فرورفته در تاریکی سالن نشسته است؟ بلند می شود و می ایستد؟ کف می زند؟) ... هاه! تماشاگر وجود ندارد. تماشاگر از "تماشا" بی بهره است. چه، بازیگر هرگز موضوع شناخت نیست. در واقع بازیگر هم نیست.

پ.ن. در چشم هایتان که نگاه می کنم نیست می شوم. هستی ام از شما می گریزد. وجودم مرا می آزارد. در چشم هایتان هستی شما را می بینم و درمی یابم که هستی من، هستی شمای دیگری بوده است. شمای دیگری که جای دیگری چشم هایش را نگریسته و ضبط کرده ام. من هستی شما را هم ضبط می کنم.

پریسا
سکوت برقرار نیست. بر قرار نیست. اقرار به نهایت سکوتی که مرگ است: نجنبیدن هیچ. تبدیل هر به نگاه: سکوت
هر یک از شما که می خواهد باشد. تو، تو و حتا تو. حتا تویی که کلاه سرخ بر سرت داری، آن سوی رود. هر کدامتان که می خواهید، باشید.
اینجا جمعه است. جمله ای برای جمعه. جمعه ای برای نشستن. کنار صدای آب نشسته ام. کنار ِ آب هم صدایی دارد. سکوتی، و مرگ.
هر یک از شما یک است، قبل از دو شدن. من یک را نمی بینم. به یک نگاه می کنم: درختها و برگها. درختان و برگ. درخت نگاه نمی کند. درختان نگاه می کند. برگها نمی ریزند. برگ می ریزد. من کدام ام؟ همه. همه ی شان، همه ی تان. تو، تو و... تو. شما تو هستید شما نیستید. تویی. تو هم تویی. مرگ تو هم در سکوت اتفاق می افتد. و سکوت همان اتفاق است.
برگی هست که از درختان می افتد.

Fall

Tuesday, September 27, 2005

این خط ندارد. همان خط سرخی که جریانش را در تنم می شنوم. این خط ندارد. من نمی نویسم، می شنوم. خط روی سرخ سر می خورد. سرخ از روی خط می ریزد، مرا دو شق می کند. شقه ها. پاهایم را می چسبانم، ولی دو تا هستند.
وقتی می نویسم خط دار می شود.
و باز هم سایه دست.
و چشم ها هر چیزی را دوتا می بینند. هر کدام یکی من، یکی آن.
من سایه ام.

سایه
صفحه ي حوادث روزنامه هاي سه شنبه 7 تيرماه: پدر و پسري به اتهام كشتن دختر نافرمان خانواده (فروغ) و دفن آن در باغچه ي خانه به مدت سه سال، محاكمه شدند.
چند روز بعد صفحه ي حوادث روزنامه ها: پدر به اتهام كشتن دختر خانواده محكوم شد به سه سال حبس ...



همه چيز از همين جا شروع مي شود:
همين جا صبح است
صبحي كه يك روز دارد
روزي كه يك روزنامه دارد
روزنامه اي كه يك صفحه دارد
صفحه اي كه يك حادثه دارد


ادامه...



آفتا

Monday, September 26, 2005

حلال زاده فكرش را كه مي كنم زود پيدايش مي شود! گوشي تلفن را كه بر مي دارم از يك پيشنهاد حرف مي زند. نگفته مي گويد بايد قبول كني. مي گويم شما امر بفرماييد! خلاصه اينكه كلي ذوق كردم. از حالا به بعد به جز من باد هم اينجا مي نويسد. خانه نگه دار كه نيست. هي وبلاگ باز مي كند و هي مي بندد. مگر اينكه من به جايي بندش كنم.
خوش آمدي ..

آفتا
این بدون شک "خاطرات" است. هیچ مفهوم دیگری ندارد.
دفتر و قلم را قبل از اینکه کسی در اتاقم خوابش ببرد آورده ام بیرون. که شاید شب بخواهم چیزی بنویسم اما در واقع نیازی به آنها نداشتم. همیشه که بیرون می روم، بیخود قلم و کاغذ سپید همراه می برم. متعلقات زائدی هستند که به خودم سنجاق می کنم. زیورآلات تزئینی. مثل کتابفروشی رفتن ام است. مثل قدم زدن ام وقتی مقصدی ندارم. تجملی. زائد.
چیزی برای خواستن نیست، چون همه چیز "هست". من باز نمی فهمم این صدای شب را که پنجره باز می شود از کجا می آید. صدای باد نیست، شاید صدای شهر خاموش است در شب. من چیزی نمی خواهم و اینها را ننوشته ام، مگر همین ویرگول آخر را که ... آن را هم دیگر نه.
من به راستی به همه این ها فکر کرده ام؟ نوشتن، ثبت است؟ من دوباره می توانم اینها را فکر کنم؟ نوشتن، ضبط است؟ من هر وقت که بخواهم نمی توانم فکر کنم. پس فکرِ من نیست. من تابع دیگری هستم. اوست که به میل خودش در من فکر می کند. من اراده ای، تسلطی بر روی آن ندارم. و نمی خواهم که داشته باشم. لحظه تفکر او در من باشکوه است. شکوه ِ نواختن - و سازنده نبودن- شکوه نواخته شدن - و ساز بودن- . این شکوه را با قطره هایش می نوشم.
شکوه را می شود لیسید؟

باد

Friday, September 23, 2005

خانوم! خانوم اجازه هست؟ فقط يه کم بالا بياورم. فقط يه ذره! جان شما آنقدر حالم خوب مي شود. آنقدر جلوي خودم را گرفتم که ننويسم. يکي دو روز که نيست. يکي دو ماهي مي شود. آخر فقط شما که نبوديد! يکي ديگر هم از من قول گرفت روي اين صفحه بالا نياورم. روي اين صفحه که نه. کلا! اما خوب فقط همين را مي ديد. من هم حدالامکان سعي کردم ديگر روي اين صفحه بالا نياورم. آخر نمي شود که خانوم! حالا هي بگو زندگي کن! زندگي کن! زندگي کن! ننويس. عکس نگير. نزن. نکش. آخر پس کجا بالا بياورم جان دلم؟!
راستي پاکت داري؟

Friday, September 16, 2005

سرم را بالا مي گيرم
ستاره ها چشمك مي زنند
زمين بي خود و بي جهت بوي باران مي دهد
همه چيز رنگ هميشه را مي دهد
از چيپس هاي پنهان شده تماشاگران هنر هفتم بگير
تا صداي ساز و تنبك هميشگي بچه هاي خياباني
تا ژست هميشگي اي كه من با ديدن بچه هاي خياباني براي خودم مي گيرم
تا سر درد اين روزها كه مي ترسم مثل بقيه رنگ هميشه را بگيرد

دوست دارم هاي هاي بخندم و
هر هر گريه كنم
دوست دارم تمام كارگرهاي دوشيفته سرزمينم را با خودم از اينجا ببرم
دوست دارم بي سرزمين بشوم
دوست دارم هيچ بشوم
هيچ تر
پوچ تر
كاش مي فهميدي..