Sunday, October 31, 2004

فروغ را باز مي کنم. کلمه که کم مي آورم توي شعرها دنبال حرفهايم مي گردم. فال که نمي گيرم! اما بي درنگ اين صفحه باز مي شود و من مبهوت نگاهش مي کنم. اين روزها آن مار هميشگي زياد سراغم را مي گيرد. انگار به اين راحتي ها نمي شود در برابرش واکسينه شد! و من ، انگار که ديگر وجودش را به رسميت شناخته ام راحت و بي تکلف از آن حرف مي زنم.. عين يک حقيقت پذيرفته شده.. و بيگانه مي شوم. بيگانه با اويي که بودم و اويي که هستم. اويي که به اين راحتي ها به اين مار بي شاخ و دم ميدان نمي داد و ايني که بي اعتراض رام شده است. مي داني.. بيگانه مي شوم.. بيگانه .. بيگانه.. و لاي انگشتان تو به دنبال خودم مي گردم. من گم شده اي که حتما جايي ميان انگشتانت خانه کرده است. جايي ميان سياهي چشمهاي سياه پوشي که زير باران تند راه مي رفت تند .. تند ..


بر او ببخشاييد
بر او که گاه گاه
پيوند دردناک وجودش را
با آب هاي راکد
و حفره هاي خالي از ياد مي برد
و ابلهانه مي پندارد
که حق زيستن دارد

بر او ببخشاييد
بر خشم بي تفاوت يک تصوير
که آرزوي دور دست تحرک
در ديدگان کاغذيش آب مي شود

بر او ببخشاييد
بر او که در سراسر تابوتش
جريان سرخ ماه گذر دارد
و عطرهاي منقلب شب
خواب هزار ساله اندامش را
آشفته مي کند

بر او ببخشاييد
بر او که از درون متلاشيست
اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور مي سوزد
و گيسوان بيهده اش
نوميد وار از نفوذ نفس هاي عشق مي لرزد

اي ساکنان سرزمين ساده خوشبختي
اي همدمان پنجره هاي گشوده در باران
بر او ببخشاييد
بر او ببخشاييد
زيرا که محسور است
زيرا که ريشه هاي هستي بارآور شما
در خاک هاي غربت او نقب مي زنند
و قلب زود باور او را
با ضربه هاي موذي حسرت
در کنج سينه اش متورم مي سازند
.

(فروغ)


آفتا

Sunday, October 24, 2004

سلام مي کنم به بهار
اينجا عين زمستان است
مثل شمارش معکوس چراغ قرمز ها

ده
گل مي خري؟

نه
ارزونه ها!

هشت
فال .. فال حافظ

هفت
معتاده

شش
مي خوام برم خارج

پنج
پنجه آفتاب!

چهار
کنکور دارم

سه
خسته شدم

دو
دويدن

يک
يک با يک برابر است؟

يک سلام مي کنم به بهار
يکي هم به پاييز
يکي هم به زمستان
يکي هم..
يکي
يک

چراغ سبز شد


آفتا

Friday, October 22, 2004

از فروغ:

جمعه ساکت
جمعه متروک
جمعه چون کوچه هاي کهنه، غم انگيز
جمعه انديشه هاي تنبل بيمار
جمعه خميازه هاي موذي کشدار
جمعه بي انتظار
جمعه تسليم

خانه خالي
خانه دلگير
خانه دربسته بر هجوم جواني
خانه تاريکي و تصور خورشيد
خانه تنهايي و تفال و ترديد
خانه پرده، کتاب، تصاوير

آه، چه آرام و پر غرور گذر داشت
زندگي من چو جويبار غريبي
در دل اين جمعه هاي ساکت متروک
در دل اين خانه هاي خالي دلگير
آه، چه آرام و پر غرور گذر داشت...




جمعه، جمعه است.. مي داني.. جمعه، جمعه است. هر چند، چند ساعتي را پيش رفيقت باشي و از پشت پنجره اتاقش باران را براي روز مباداي بي روياييت، از بر کني. مي داني جمعه، جمعه است. هر چند بي تکلف بنشيني روي زمين، توي کنج ديوار و پنجره و نوشته هاي بي تکلف بنويسي و بعد هم بيندازيشان دور تا مبادا وسوسه شوي و براي کسي بخوانيشان. يا اگر پر شوي از دوست و توي دفترت به او و باران سلام کني و آنقدر پر شده باشي که از آفتاب بعد از باران هم خوشت بيايد. مي داني.. همه اينها هم که اتفاق بيفتد باز هم بر مي گردي به اتاق تاريکت و باز لاي خط خطي هاي تاريک دلتنگي بغض مي کني.. مي داني .. جمعه، جمعه است..



آفتا

Tuesday, October 19, 2004

سرم درد مي کند براي زندگي. ميداني؟ سرم درد مي کند.. سرم را گذاشته ام روي ميز نشريه و مي نويسم. رفته ام دنبال درس و مشق و اين حرفها و حالا برگشته ام به اتاق نشريه و سرم را که درد مي کند براي زندگي، گذاشته ام روي ميز. از بيرون اتاق صداي آدمها و استادها و دانشجوها مي آيد. صداي قدمها. قدمهايي که گاهي کشيده مي شوند روي زمين و گاهي محکم، کوبيده. از آن بيرون صدا مي آيد. شايد صداي زندگي، که گاهي کشيده مي شود و روي زمين و گاهي محکم، کوبيده..
سرم درد مي کند رفيق. درد مي کند. امروز از آن روزهاي سکوت من است. از صبح احساس لالي کرده ام. با اينکه حرف هم زدم. خيلي زياد. اما گمانم لال شده ام و شايد هم خسته و شايد هم درد مي کند.. درد.. سرم را مي گويم که درد مي کند براي زندگي.
مثل غريبه ها توي راهروهاي دانشکده راه مي روم و به استادهاي عينکي و هم دانشکده اي هاي عينکي و غير عينکي سلام هاي سر دردي مي کنم و رد مي شوم. گاهي هم، انگار که هيچکس را نديده باشم رد مي شوم. حس بيگانگي ندارم. عجيب است که اين بار حس بيگانگي ندارم! تنها درد مي کند. سرم و پاهايم و دستهايم و از همه بيشتر چشمهايم.
رفيق من .. اين روزها مدام کنار من راه مي روي. عجيب است. قبلترها گفته بودم که تنها وقتي چشمهايم را مي بندم مي توانم تصوير کنم. تصويري که خودم ساخته ام. اما اين روزها تو هستي. کنارم هستي، و من تو را نمي سازم. تو انگار که از ابتدا بوده اي، هستي و من بيشتر و بيشتر دلتنگ مي شوم. دلتنگ.. امروز عجيب سردم است. پشت سر هم عطسه مي کنم. يخ کرده ام. مي بيني رفيق امروز همه چيز به طرز عجيبي، عـــــــجيب است!‌دوست دارم شعر بگويم. راستش انگار که بايد شعر بگويم. اما نمي آيد. باران را مي گويم. گمانم مال همين پاييز بي باران است که شعر من هم نمي آيد. دلم تنگ است رفيق. تنگ تو.. چشمهايم خيس شدند.. گفته بودم که من الهه بارانم! باران که بخواهم، از آسمان هم که نبارد از چشمان من که مي تواند ببارد. رفيق جانم. اين اتاق خالي است و من سردم است و سرم درد مي کند و چيزي دور گلويم حلقه زده. حس تنهايي مي کنم. حس تنهايي عجيبي مي کنم. گفتم که امروز همه چيز عجيب شده است. من دلم گرفته است. يعني من بيشتر وقتها دلم مي گيرد. اما امروز عجيب گرفته است. عجيب عجيب عجيب.. از خطوط اين صفحه که آبي شان کردم خوشم مي آيد. مي بيني؟ رنگ آبي موزوني شده. مثل رنگ آسماني که باراني نيست و من زياد دوستش ندارم. اما اين يکي را دوست دارم. چون بهتر است که نبارد. اگر باران ببارد، حتما دلم بيشتر برايت تنگ مي شود. گمان نکنم اين خطوط موزون آبي را برايت بخوانم. آخر تو که اينجايي.. همين جا کنار من.. و همه اين خطوط را خط به خط مي خواني. خط به خط.. خط به خط سر من که درد مي کند يا خط به خط چشمانم که نمي دانم از خستگي ست يا خواب آلودگي که اينطور مي سوزند.. يا خط به خط اين تنهايي..مي خواني که؟ مگر نه؟
اينجا سرد است و من مي ترسم که حتي اگر روي صندلي هم بروم باز قدم نرسد تا پنجره را ببندم. اما سرد است.. سرد .. و من مي ترسم.. مثل آنکه مي ترسم که قد دوست داشتنم به قد دوست داشتن تو نرسد و دلم بسوزد. مي داني رفيق .. من دلم گرفته است و دوست دارم هر طور که شده قدم به قد پنجره برسد. دوست دارم تا زودتر بفهمي که مي شود که قد من هم به پنجره برسد و راستش امتحان که نکرده ام رفيق، چه مي دانم شايد رسيد! دلم گرفته است رفيق.. گرفته.. عجيب گرفته و شايد پرت و پلا مي گويم. اما اين را مطمئنم که اين اتاق خالي سرد است و هر طور که شده بايد پنجره را بست..


مهر ۸۳
آفتا

Monday, October 18, 2004

دوست دارم که لال بشوم. اين روزها همه اش دوست دارم که لال بشوم. و نمي دانم که چرا هر چقدر که بيشتر دوست دارم که لال بشوم بيشتر حرف مي زنم. راستش خسته ام.. خيلي زياد. خستگي اين بيست و اندي روز دانشگاه برايم درست مثل خستگي يک ماه مي ماند. و باز بيشتر دوست دارم که لال بشوم. راستش مني که هميشه گوينده بوده ام حالا چطور مي توانم اينهمه شنونده باشم. شنونده داستاني که بيشتر و بيشتر لالم مي کند و مجبورم مي کند که بيشتر حرف بزنم و حرف بزنم و حرف بزنم. حالا هم هي دارم حرف مي زنم و هي بيشتر حس لالي مي کنم. من لال شده ام.. به سادگي سادگي سادگي يک حرف گنگ..


آفتا

Tuesday, October 12, 2004

براي قاصدک:


آدمها، بعضي هايشان مي آيند و مي روند. يعني راستش انگار آمده اند که بروند. عين قاصدک..
آدمها، بعضي هايشان مي آيند و دور هم جمعتان مي کنند و هي در گوشت پچ پچ دوست داشتن مي کنند و بعد فوتت مي کنند و مي ماني که تو فوت شده اي و آنها رفته اند. مي داني.. عين قاصدک..
آدمها، بعضي هايشان را کم مي بيني. شايد نهايتش بشود بشود قد انگشتان دستت . اما مي بيني و مي روند و وقت رفتنشان قد تمام انگشتهاي روي زمين براي خداحافظي حرف کم مي آوري.. عين قاصدک..
قاصدک ها وقت رفتن، زير چشمهايشان پر اشک است و زير حرفهاي تو پر از سکوت.. عين عين همين کلمات بي هوايي که از سر دلتنگي قاصدک مي گويم.. مي بيني قاصدک ها چه زود خودشان را توي دل آدم جا مي کنند؟
قاصدک ها،‌بيشترشان صبر مي کنند تا زير گوششان پيغام بگذاري و فوتشان کني،‌اما اين يکي عجيب بود، زير گوش من گفت مواظب تو باشم.بعد فوتم کرد. راستي زير گوش تو هم گفت که مواظب من باشي؟


آفتا

Sunday, October 10, 2004

من به دنبال حرفي مي گردم
ناگفته و ناگفتني
از اين رو دستم به سوي
کتابي نمي رود
و چشمم بيهوده گوشه اتاق را
تماشا مي کند


(بيژن جلالي)

من به دنبال حرفي مي گردم.. دلم مي گيرد و غلت مي خورم توي سکوت. سکوتي که با کلمات گنگ روزمره گي مي آميزد و حرف مي شود و ..
من به دنبال حرفي مي گردم. اين روزها پر از حرفم.. پر از هياهو.. و پر از تو. اين روزها کمتر مي بينمت، اما کنارم راه مي روي.. حرف مي زني.. مي خندي.. خيره مي شوي.. اما اخم نمي کني. اخمت را آخر نديده ام..
اين روزها پرم. پرم از تمناي هجرت. هجرت نه از براي نماندن. هجرت از براي رفتن. من ميان راه بندانهاي تهران راه مي روم و جلوي بيشتر چراغ قرمز هايش مي ايستم. من مي دوم ..تند و تند مي دوم تا به کلاسهاي دو واحدي و سه واحديم برسم. من مي دوم و نفس کم مي آورم و تند و تند سرفه هاي چرکي مي کنم و سرفه هايم با رشته کلام استاد ها گره مي خورد و ميان چپ چپشان نگاهشان بيرون مي روم و مي دوم و نفس کم مي آورم و سرفه مي کنم و بيرون مي دوم و ميان پله هاي مدرسه خانم ا. را مي بينم که برايم آب گرم مي آورد و با آن لحن صميمي مصنوعي مسخره اش مي گويد: دختر گلم چرا سرفه مي کنه؟ و من مي دوم .. مي دوم و همه آن روز را توي دستشويي دبيرستان بالا مي آورم و خيالم که راحت مي شود بر مي گردم سرکلاس و باز به قطره هاي باران که لاي انتگرالهاي جز به جز مي بارند خيره مي شوم. من مي دوم و مي دوم و گم مي شوم ميان هفده سالگي و بيست و دوسالگي و فکر مي کنم که هجرت چقدر مي تواند خوب باشد و چقدر خوبست که نمي شود آدمي وطنش را همچون بنفشه ها با خود ببرد هر کجا که خواست..

اگر کسي مرا خواست
بگوييد رفته باران ها را
تماشا کند
و اگر اصرار کرد
بگوييد براي ديدن توفان ها
رفته است
و اگر باز هم سماجت کرد
بگوييد رفته است تا ديگر
باز نگردد


(بيژن جلالي)



آفتا


Friday, October 08, 2004

گمانم سرد است. چيزي شبيه به پاييز و يا عصر عصر عصر جمعه. سردم است و نمي دانم که سردي ام از سرماخوردگي است يا از پاييز .. و يا از عصر عصر جمعه.
چشمهايم را مي گذارم روي هم تا خوابم ببرد. نمي برد و مرا مي برد توي روزهاي سرد پاييزي. مرا مي برد وسط هفده سالگي. باران تند مي آيد. تند و تند. مي پرد توي گلويم و شروع مي کنم به سرفه کردن. سرفه و سرفه سرفه. مي پرم. از خواب.
خسته ام بايد خوابم ببرد. نمي برد و مي برد لاي ورقهاي کتاب حافظ و مي شنوم که سولماز بلند بلند مي خواند:

من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مســــــــــــتحق بودم و اينها بزکاتم دادند



غلت مي خورم و انگار که از سراشيبي خيابان دانشگاه غلت خورده باشم، درست مي افتم وسط ميدان تجريش. هر طرف را که نگاه مي کنم آشنايي نمي بينم و دست آخر نمي فهمم از کوه برگشته ام يا از کلاس زبان يا اصلا من از جايي بر مي گردم؟
اين بار چشمهايم را باز مي کنم و سعي مي کنم که خوابم نبرد. تصويرها انگار که فرصتي پيدا کرده باشند تند و تند مثل فيلمهاي از آخر به اول از جلوي چشمان بازم رد مي شوند و انگار که چيزي ته دلم خالي شده باشد مي ترسم و زود ميبندمشان. چشمهايم.. من بايد خوابم ببرد.. سارا مي دود. مثل هميشه تند و تند از اين طرف به آن طرف مي دود و انگار که سر راهش بايد بايستد، مي ايستد و توي دفتر من مي نويسد:

ســـــمن بويان غبار غم چو بنشينند بنشانند
پري رويان قرار از دل چو بســـــتيزند بستانند

بــــــــفتراک جفا دلها چو بـــــــربندند بربندند
ز زلف عنبرين جانها چو بگشايند بفشاننــــــد

در اين حضرت چو مشتاقان نياز آرند نــــاز آرند
که با اين درد اگر در بنــــد درمانــــــند درمانند




آفتا

Saturday, October 02, 2004

هوا پاييزي است و درسها شروع شده و گلويم هم درد نمي کند و مي پرسد و لبخند مي زند که خيالش راحت شده است از اينکه درسهايم شروع شده و گلويم هم درد نمي کند. همين. نقطه سر خط.هوا پاييزي است و تو سرما خورده اي و يادت رفته است که قرص بخوري و به من قول نمي دهي که بروي دکتر. نقطه سر خط.هوا پاييزي است و من سرم درد مي کند و و درد مي کند و مي شنوم که کسي آنطرف تر خودش را از کوه پرت کرده است. خودکشي. نقطه سر خط.هوا پاييزي است و باران نمي خواهد که بيايد و من پشت سر هم لغت حفظ مي کنم و لغت حفظ مي کنم. نقطه سر خط.هوا پاييزي است و خواب ظهر پاييزي مثل هميشه است.. مثل کابوس بيداري بعد از مرگ.. نقطه را نمي گذارم، مي ترسم باز خوابم ببرد و پشيمان بشوم .. هوا پاييزي است و من باز قول مي دهم که يادم بماند که ظهرهاي پاييزي نبايد خوابيد.. نبايد.. نبايد.. نبايد..
آفتا