Thursday, April 15, 2004

اگر گذرتان‌ به‌ شهر بازي‌ افتاده‌ باشد كودكان‌ معصومي‌ را مي‌بينيد كه‌ آدامس‌ و فال‌ در دست‌ از پشت‌ ميله‌هاي‌ فلزي‌ شهربازي‌ با حسرت‌ و آه‌ نظاره‌گر چرخ‌ و فلك‌هايي‌ هستند كه‌ آرزوي‌ نشستن‌ در آنها در دلشان‌ مانده‌ و...


کمي درس مي خوانم و براي استراحت مشغول چرخيدن در اين دنياي مجازي مي شوم. لينک بالا را مي خوانم و ناخودآگاه يک دسته گل قرمزي جلوي چشمم مي آيد که به طرز ناشيانه اي تزيين شده و با زحمت زيادي سعي دارد از شيشه ماشين به داخل وارد شود.
همان داستان هميشگي.. کودکان خياباني.. گمانم وبلاگ من هم همان وبلاگ هميشگي است. هماني که هراز گاهي از سر بيکاري دم از ناله براي مشکلات اجتماعي مي زند تا آپديتي کرده باشد!

Friday, April 09, 2004

براي تو :

چيزي شبيه به هيچ چيز
شايد چيزي شبيه به ستايش قطره هاي باران
يا بيکرانه حضور

چيزي شبيه به بودن
نهايت بودن
نهايت خواستن

ملودي
آرام است
ملودي خواستن تو
که به ناگاه اوج مي گيرد و هياهو مي کند
چيزي شبيه به فشار دادن محکم کليدهاي سفيد و سياه
و فشار دادن پدال ساز براي تداوم صدا
صداي تو
حضور تو

چيزي شبيه به هيچ چيز
چيزي شبيه به دوست داشتن تو



آفتا

Monday, April 05, 2004

از بيژن جلالي:

اندوه ديگر نديدن درختها
که پشت ديواري پنهانشان کردند
اندوه از دست دادن دوستاني سبز
با شکوه و مهربان
اندوه ديگر نديدن گوشه اي از آسمان
که همراهشان بود
اندوه از دست دادن دوستي آبي
صاف يا ابري
و فقط با کلمات است که گريه خواهم کرد



راستش.. گمانم عادت کرده ام به نبودن. به مدتي نبودن. نه اينکه خواسته باشم نباشم. از آن نبودنهاي که همه نگاهها و لبخندها و حال و احوالپرسي ها و ديگه چه خبرهايي که جواب همه شان سلامتي است، محکم مي گويند نباش! و من عادت کرده ام. يعني راستش بعد اينهمه سال ديگر بايد عادت کرده باشم! اما خوب.. دل است ديگر.. چه مي شود کرد. حالا هم که براي خودش جايي پيدا کرده است که مي توان گفت و نوشت و گاهي هم فرياد زد، مي گويد. دلم را مي گويم. هميشه ساکت بود. اما حالا مي خواهد بگويد. بگويد که هنوز همان است. يعني راستش شايد درخت هاي پشت پنجره رنگ عوض کرده باشند، شايد خيلي چيزها عوض شده باشند. اما اين دل من هنوز هم که هنوز است همان است. هنوز هم دلش لک مي زند براي دوباره داشتن آن خودنويس مشکي که دور کمرش يک حلقه قرمز داشت. يا آن قره قوروت هايي که
آن شب امتحان تا صبح خورديم و من نفهميدم چرا آخرش نمرديم! يا آن خنده هاي کودکانه زير ميز و يا.. همه آن لحظه هاي شور و جواني که با هم داشتيم. دل است ديگر چه مي شود کرد.. فقط خواستم بگويم وقتي پرسيدي تو چه خبر، خبر زياد داشتم . دروغ گفتم.
همين.
راستي يک چيز ديگر! درست است اين دور و برها خيلي چيزها عوض شده . اما من هنوز وبلاگ مي نويسم!